12_1
12_1
امروز كه از قبل برنامه ريزي كرده بودم سر كارم نرفتم اونم بخاطر اينكه بفهمم اين حس دوست دختر داشتن كه در من هست از چي ناشي شده .....ساعت نه و نيم صبح تا ساعت دوازده رفتم يه درمانگاه تامين اجتماعي كه اونور شهر بودشنبه بودو خيلي شلوغ روي همه صندليها نشسته بودن خيليم آدم ايستاده اول بايد دفترچه رو تحويل پذيرش ميدادن و مينشستن رو صندلي تا از بلندگو اسمشونو صدا بزنه اونوقت برن تو صف انتظار مطب دكتر براي معاينه .... آدماي تو سالن اصلي چه نشسته چه ايستاده تا يكي از در وارد ميشد بهش زل ميزدن و يا اينكه تا كوچيكترين حركتي يا صدايي از كسي بلند ميشد همه يهو نگاهش ميكردن .....دست راست سالن انتظار اصلي يه راهرو با عرض دو متر بود كه به انتهاي درمانگاه كه مطب چند تا دكتر ديگه اونجا بود وصل ميشد رفتم اونجا هرطرف ديوار يه رديف شيش تأيي صندلي گذاشتن و روي هر صندليم يكي نشسته بود نيم ساعتي ايستاده بودم و داشتم به اينكه يه دختري دوستم باشه و بهم بگه دوست دارم و عاشقتم براي من نآن و آب نميشه پس چرا اين حس در من هست كه بلندگو اسمي رو خواند و دو تا زن از روي صندليها بلند شدند و رفتند پذيرش به صندلي نزديك بودم و نشستم رو آخرين صندلي و صندلي كناريم هنوز خالي بود بازم رفتم تو اين فكر كه اين حس دوست دختر داشتن چه كرده كه الان اومدم جايي كه نبايد اينجا ميبودم از كارم و از كنار خانواده ام زدم براي اينكه بفهمم اين از چيه بازم رجوع كردم به گذشته و مرور خاطرات تو اين افكار بودم كه زني همسن خودم يه جوري وانمود كرد كه ميخواد بشينه چه اونوري كه خانمى بود و چه من هردومون خودمونو جمع و جور كرديم كه بشينه و نشت صندلي كنار من ...... به ديوار روبروم خيره شده بودم و كوچكترين صدا و حركتي از هر جاي درمانگاه رو احساس ميكردم با خودم گفتم اين همه آدم مقصر نبودن كه به كوچيكترين حركتي زل ميزدن چون در زمان حال قرار ميگيرن يا يه نوع خلسه .....ذهنم رفت رو زن بغل دستيم كه اون ميخواد بشينه من چرا خودمو جمع جور كردم صورتش وقتي كه ميخواست بشينه رو صندلي آمد تو ذهنم وتا تو ذهنم صورت ارومشو تصور كردم قلبم يهو شروع كرد به تند تند تپش زدن انگار يه لحظه تو بدنم قرار گرفتم و ميديدم خونم مث مار از اين سر بدنم به اون سر بدنم ميره ... واقعا توي بدنم بودم .. عضلاتم شروع كردن به لرزيدن انگار اختيارشون در دست من نبود خواستم خودمو رو صندلي ثابت كنم تا يكي نگه اين چش شده اما نميتونستم بدنم رو كنترل كنم با خودم گفتم حتما اين لرزشها خيلي خفيفن و هيشكي اونو نميبينه اين فقط خودمم كه اونارو حس ميكنم .. بيخيال شدم كه بدنمو كنترل كنم گفتم بزار آزاد بشه ببينم چي پيش مياد .. اين حالت خيلي لذت بخش بود داشتم يه خلسه همراه با هشياري رو تجربه ميكردم قلبم هنوز داشت تند تند ميزد گرماي ملايمي وارد پاي چپم شد و پام مثل تكه اي آهن كه آهنربا رو بهش نزديك ميكني داشت از رو صندلي كنده شد و بطرف خانم بغل دستيم شروع كرد به حركت كردن انكار يه تكه جداشده از چيزي بود كه دوباره به جاي اصليش برميگشت ... با وجودي كه چشمام باز بود اما واقعاهيچي نميديدم و همچيم ميديدم حالت خيلي عجيبي بود نميدانم چطور اما توي اين گيرودار براي يه لحظه پام رو پيدا كردم وديدم كه از اون خانم دوره .... خيالم راحت شد خواستم پامو بيارم اينطرفتر كه ديگه مطمئن بشم بقيه بالا
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |