بی قید و بند
بی قید و بند
ننوشته بودم اما فامیل خیرخواه ما چند وقت قبل بار دیگر به من پیشنهاد داد به تهران بیایم این بار دست پر بود. یک پیشنهاد خیلی خوب کاری هم داشت و خانه اش هم که با یک اتاق خالی و ظاهرا بلا استفاده که می توانست برای "پیشرفت من" ، به من داده شود. پیشنهاد دست و دل بازانه ای به نظر می رسد و هر "جنبنده ی خواهان پیشرفتی" را وسوسه می کرد. اما برای من طعنه ای طنز آلود و تحقیر کننده ای بود که نداشته هایم را به خاطرم می آورد و زیر بلیط کسی بودن. نپذیرفتم.
حالا بعد از پیشنهاد اخیر، فامیل مذکور در حال ترک کشور برای عزیمت به خارجه است و در پی گرفتن اقامت دائمی. اعضای خانواده دوباره پیشنهاد کردند که به تهران بروم و این بار از موقعیت "خانه خالی" بهره ببرم و دیگر چه موقعیتی از این بهتر. و گو اینکه فامیل خیرخواه ِ خیرخواه (بی شوخی عرض می کنم واقعا خیرخواه) همچنان سر پیشنهادش هست و مخالفتی برای این موضوع ندارد اما من باز سرسختانه مخالفم و نمی توانم آن را هضم کنم.. دست خودم هم نیست. دلم نمی خواهد چیزی را که بی تلاش به دست آمده داشته باشم. نمی خواهم با دختری که شهرستانی است، هیچ کس و کاری در هیچ جایی ، چ برسد به تهران!، ندارد تفاوتی داشته باشم. بی هیچ منتی و آزاد حتی اگر مثل یک شاخه علف وحشی رشد کنم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |