اینم از امروز
اینم از امروز
امروز امتحان اخریمون بود انشا.... قرار بود بعدش کلاس ما با یکی از معلما پایه مون بریم پارک بستنی بخوریم..
امتحانمو ساعت 11 دادم گفتم تا بقیه میدن منو دوستم بریم دوری بزنیم تو خیابون بعد دوباره برگردیم مدرسه.... بریم...
رفیق فابریکام شامل سارا.... فاطمه.... یگانه.... سلی... نازی ... میشن ...فاطمه و سلی و سارا قبلا همشون با فرزادو امیر و علی بودن... اصلا من از طریق همینا با اونا اشنا شدم...
هیچی باسلی تو خیابون بودیم... یهو دوس پسر سلی اومد گفت ک شماره منو واس دوستش بگیره دوستشم کنارش بودددد.... اه انتر..... سلی هم گف این خودش داره...
هیچی 11 و نیم برگشتیم مدرسه...بعد رفتیم مدرسه...هممون جمع شدیم خانوم گف شما برین من بعدش میام ی ده دقیقه دیگه.... اقا هیچی ما راه افتادیم طرف پارک انقلاب...رسیدیم دیدیم خانوم وایساده.... خخخخ معلوم نیس کی اومده بود...
داشتیم سر اینکه چی بخریم بخوریم با خانوم و بقیه بحث میکردیم... تو پارک بودیم....
یهو سارا روشو کرد ب من قیافشو جمع کرد یکی زد تو سرش گفتم چی شده....
گفت کنارمونو نگا ...... من سرمو چرخوندم کپ کردم.... صالح ... فرزاد... امیر... علی... ی چن تا دیگه هم بودن چشمام شدن علامت سوال.... حالا اونا فقط اکیپ مارو میشناختن.... یعنی دوستام.... ک اسمشونو گفتم...
امیر ی چشمکی زد.... فرزاد با خنده نگا میکرد... علی عادی.... صالح با پوزخند...
ی وضعی بود.... رفتم با خانوم ایسمک گرفتم با سارا ... البته واس خودم بقیه بستنی میخوردن....
منو و سارا و فاطی و سلی مونده بودیم چطوری بخوریم اونا خیره بودن رو ما.... خیلییییییی بد بود.... ب هر جون کندنی بود خوردیم ...
کلی عکس گرفتیم... بغل و بوس و خدافظیو اینا........ بماند اونا چقد مسخره مون کردن.....
منو و چندتا دیگه از دوستام راه افتادیم طرف خونه..... هنوزززززززز اول راه بودیم خیلیییییی مونده بود 3 تا بودیم....
یهو امیر و فرزاد رو موتور اومدن امیر هی حرف میزد من نمیفهمیدم... فرزادم یجوری نگام میکرد...
میخواستیم بپیچیم توی یک خیابون دیگه فرزاد امیرو پیاده کرد... خودش اروم اروم جلو حرکت میکرد....
اوففففف امیر اینقد خوشگل شده بود...... پیراهن سفید خوشگل استیناشم زده بود بالا دور یقش کرم بود.... شوار لی شم کرم یا کفش ورزشی سفیددد...
اشاره کرد برم پیشش از دوستام زدم جلو کنارش وایسادم گفت برو جلوتر..... رفتم جلوتر شروع کرد حرف زدن .... منم نیشم باز بود.... کلا پیش امیر ک هستم نیشم الکی بازه نمیدونم چرا.... اونم همین بیماریو داره.... خخ
گفت زهرا اون پسر پیراهن ابیرو دیدی؟؟ از تو کلی بهم گفت منم گفتم تو ک تنهایی امروزم اومده بود تورو ببینه خیلییییییییییی بامعرفته میخواییش؟؟؟ گفتم ن..... گفت چرا؟؟ گفتم ن ..... هرچی میگفت میگفتم نوچ.....
گفتم دلت بسوزه 7 تومن شارژ خریدم.... گفتخدامرگت بده ی سه چهارتومن پول میدادی من.... خخخ
گفتم اخرش سوالمو جواب ندادی.... گفت کدوم.... نگاش کردم بعد ب روب رو خیره شدم خندیدم.... خودش فهمید ی قهقه ای زد گفت خیلیییییییی پروییییییییییی.....
چشمتون روز بد نبینه.... من خندیدم روبرو رو نگا کردم.... یهو دیدم بابام اومد..... نزدیکمون بود...من و امیر نیشامون باززززز... کنارهم بابامم روبروم...
ب امیر گفتم اوه بابام .... دویدم طرف ماشین.....
امیر اومددددد بره اونور خیابون داشت میدوید یهو صداااااااااااااااااای بوق.... داد امیر..... جیغ من.... و داداشم ک وسط خیابون افتاده بود دورشم پر خون..................................
تا نشستم تو ماشین بابام داد زد : میخوای پیاده بیای این بچه کونیا بیوفتن دنبالت.... حالا من هی میپیچوندم.... اینقد دعوام کردددددد گفت شیطونه میگه از در خونه بندازمت بیرون..... خخخخخ
بیخیال.... اومدم خونه امیر اس داد زهرا خدارو شکر بابات اومد چون گشت پشت سرمون بود منم واس همین دویدم....
اینم از امروزززز