و کم کم خشک میشوی . . .
و کم کم خشک میشوی . . .
قصد داشتی شعر بگویی . . . و حالا یک سالی میشود که بهاندازه انگشتهای دستات هم چیزی نگفتی!
تصمیم گرفتی به داستان روی بیاری ولی غیر از چند تکهی مزخرف هیچ چیزی ننوشتهای و حالا هم چیزی به ذهنات نمیرسد!
و این میشود که کم کم بهپایان میرسی . . .
احیا کنندهای هم نمییابی . . .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |