سال یازدهم
سال یازدهم
بعضی اولین بارها تاریخی ان. رویایی و دست نیافتنی.
با امیر توی حیاط دانشگاه ایستاده بودیم و من محو فضا بودم که خاله با چند نفر بیرون اومد. من تکون نخوردم و نگاه کردم. سر چرخوند و روی ما قفل شد، آروم اومد جلو. دستهاشو باز کرد... من ِ ۱۴ ساله جلوی زن غریبه خودمو یکم عقب کشیدم، ولی نتونستم از آغوشش فرار کنم. بشدت فشارم داد و گفت سلام محمد!
با تعجب بچگانه خاصی رو به امیر کردم و گفتم «امیر این فارسی بلده؟!»
زد زیر خنده و گفت «نه» ... و...
۱۱ سال بعد، طبق روال همیشگیه خداحافظی مون، آروم گریه میکرد... مثل همیشه.
محکم بغلش کردم و گفتم خاله، خیالت راحت، مراقبم، حواسم جمع و سرجاشه، کار خطرناک نمیکنم، جای خطرناک نمیرم، سه ماه دیگه سالم و سلامت میبینمت.
و رفتم...
همچین روز تاریکی، دومین روز ماه June ، خاله ساریتا از دنیا رفت. دروازه و راهنمای من به دنیایی که جور دیگه میشد بهش نگاه کرد. زنی که یازده سال تلاش کرد که فقط فهمیدن رو بهم یاد بده. صاحب کرسی روانشناسی دانشگاه بارسلونا، سال ۲۰۰۸ در همچین روزی رفت...
و میشد که یکبار دیگه ببینمش...
بعضی آخرین بارها، تاریخی ان و دردناک و دست نیافتنی