میتوان با زیرکی تحقیر کرد هر معمای شگفتی را
میتوان با زیرکی تحقیر کرد هر معمای شگفتی را
بار اول آلارم رو اسنوز میکنم،بار دوم؛ اما بار سوم آف میشه
ساعت 7ونیم صبح روزِ...صبح هر روز
با کوفتگی و بی انگیزگی تمام میشینم لبه ی تخت.چند لحظه فکر میکنم چرا اصلا بیدار شدم!جوابِ درستی پیدا نمیشه.با خودم میگم بابا امروز فرق داره
...
8ونیم میرسم کتابخونه.با یونیفرم مدرسه گویی همون بچه ابتدایی قبلم.و کوله ای ک داداش خریده
اوووف اصن چزا باید این همه چرت و پرت بخونم
ب هرحال شروع میکنم
میخونم
میخونم
و بین این همه درس همش فکرم اینه بالاخره باید خونده شه ک برم.و کلی فکر چرند
تاجایی ک وقت هست تو کتابخونه ام و میخونم.گاهی اونقدر پرش فکری دارم و تمرکزم از بین میره ک ترجیح میدم با هندزفری حواسم رو روی درس و موزیک تو گوشم پرت کنم
حالا دگ کتابخونه تعطیل میشه!
باز باید برگردم.
ب خونه
جایی ک فقط نصیحت و دعوا و تو نمیفهمی و تو دخخختری و فعلا من صاحب اختیارتمشو یادم میاد!
ناهارو ولی همه با هم میخوریم.هه
عصر رو چیکار کنم!اگه بتونم میمونم خونه و اگه ن باز کتابخونه و باز همون درسا و فکرا و هندزفری!
شب میشه و باز هم همون خونه.
اینبار بابا هم میاد و غرولندهای بی دلیلش ب شوری غذا و نبودن سبزی خوردن تو سفره و اخبار روز و ...
تمام سعیم موندن تو اتاقمه
خوبه ک اتاق دارم
خوب تر اینکه سالن و آشپزخونه تو یه طبقه دیگست و تو اتاقم با اینکه اجازه ندارم درشو ببندم مزاحم کمه
شامِ نیم ساعتی
اتاقم
هجوم افکارم
اینسامنیای همیشگی و هندزفری
حافظ و فروغ و سهراب و مولوی شدن همصحبتای قبل خواب
و این منم ک هرچه دست و پا میزنم نمیتونم خودم رو در زوال زندگی گم کنم
+دیده پوشیدن نمیداند؛دریــغ!