داستان و تفکر
داستان و تفکر
شاید این داستان رو توی شبکههای مختلف اجتماعی چندین بار دیده و خونده
باشید، اما یه بار بیایم این جور داستانها رو با چشمهای شسته سهراب سپهری
بخونیم، یعنی با این دید که حتما از توی این داستان یه نتیجه واسه زندگی
خودمون با مشکلات الان خودمون دربیاریم. چند لحظه فکر کنیم، بیاید ما با
بقیه در عمل فرق کنیم و هی پستهای "خاص" تو پیجهامون نذاریم، خاص بودن به حرف نیست :
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از استادش خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از شاگرد خواست لیوان آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم با مشقت زیاد.
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید
استاد اینبارهم مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت : رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با اونا روبرو میشه مثله یه مشت نمکه و این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . . .