دور دور در شهر
دور دور در شهر
سر شب رفتیم یه دوری بزنیم ... ترافیک بود و من بی صدا صندلی عقب نشسته بودم طوریکه برادر خان هر از گاهی می گفت " جا نذاشتیمت؟ پرت نشدی بیرون ؟! ... زرق و برق بعضی از ماشین هایی که اومده بودن دور دور، ماشین عروس های چند صد میلیونی و ماشین هایی که اومده بودن عروس کشون و یکی از یکی مدل بالاتر بود بدجوری " آه " حسرتمو دراورده بود، یکم که جلوتر اومدیم از جلو زندان مرکزی رد می شدیم با خودم گفتم الان اون تو هستن کسایی که حسرتشون اینه که بیرون باشن، تصور اینکه الان یکی تو انفرادی هست و حکم اعدامش اومده و صبح قبل طلوع آفتاب اجرا میشه، تصور کسی که 15 سال تمام اون تو بوده، تصور بچه هایی که تو زندان به دنیا میانو بزرگ میشن ، تصور بچه ای که به جای اینکه الان پیش خانوادش باشه کنار خاله هایی بزرگ میشه که انواع و اقسام جرم ها از قتل و سرقت مسلحانه بگیر تا اعتیاد و رابطه نامشروع .... خب در مقایسه با اینها_ بااینکه جرمی مرتکب شدن که الان اونجان ، اصلا خواسته یا ناخواسته_ انصاف نیست دلم از برق ماشین های ارس پلاک و ماشین های بدون سقف ! بگیره ... تو همین افکار بودم که صدای آژیر آمبولانس دلمو آشوب کرد، فکر کسی که اون تو داره درد میکشه، فکر اونایی که الان تو بیمارستانن و منتظرن صبح بشه_ یه سرماخوردگی ساده که بگیری اونوقت می فهمی شب برای کسایی که مریض هستن چقدر طولانی و دردناکه_ .... من حق ندارم دلم بگیره از برق ماشین های خارجکی و خوش رنگی که حتی اسمشم نمیدونم ... باید خوشحال باشم از اینکه با وجود همه مشکلات بیماری خیلی سختی نداریم، خوشحال باشم از اینکه الان هممون تو خونه دور هم جمعیم با وجود همه ی مشکلاتی که میتونه یک فیل رو از پا بندازه !
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |