امروز که می رفتم قسط های مامان بدم کنار بساط یک مادر و پسر معلولش که دستمال کاغذی و کبریت میفروشن یک ماشین اعیانی از این گرونها ایستاد _ هیچ وقت اسم ماشین هارو بلد نبودم جز پیکان، پراید ،206 و 206 sd، سمند همین ها فکر کنم _و همه ی دستمال هاشو خرید و مطمئنا چند برابر پولشو بهشون داد. مادر و پسر میخندیدن ... من با اینکه می دونستم وضع مالی مادر و پسر از وضع مالی خانواده ما خیلی بهتره ولی خنده های پسر بدجوری با دلم بازی کرد، خنده هایی از سر کیف ، خنده هایی حاکی از رضایت ...
اگر سر کار رفتم و حقوقی گرفتم حتما یک روزی کل بساط یک دستفروش یا همه ی گلهای یک گلفروش سر چهارراه رو می گیرم ....ذوقی که تو چشمهاش برق میزد و خنده هاش یادم می مونه ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |