ادامه داستان..
ادامه داستان..
چند روز گذشت و حال و روز زمین بدتر و بدتر می شد.خصوصیت ها به دنبال شادی بودند.رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که هزاران جسد آنجا بود.جسد انسان هایی که به هیچ کس رحم نکردند و با بمب های اتمی، هم را نابود کردند.مهربانی قلبش را که از جنس گل یاس بود گرفت و بر زمین افتاد.حالا دیگر مهربانی هم رفته بود.ناراحتی از غم مرگ مهربانی آن قدر گریه کرد که آب شد و به داخل زمین رفت.اکنون خشم بود و خشم.خواست که بزند هر چیزی را که می تواند نابود کند ولی گفت:"نه.این بار دیگه نه.همه این اتفاقات تقصیر من بوده و اینکه نتونسته ام خودم رو کنترل کنم.الآن وقت اینه که آرامش خودم و حفظ کنم."یک قطره اشک کوچک از چشمان خون گرفته خشم به زمین افتاد.به خاطر خاطراتی که با آن ها داشت آنجا بود که دو خصوصیت دیگر پدید آمدند.آرامش و عشق. خشم گفت:"آرامش....عِ عِ عِ عشق.من خودم نابود شدن شما رو دیدم." آرامش با لحن گوش نوازش گفت:"تو خودت ما رو برگردوندی.آرامشت رو حفظ کردی.تو پس از سال ها اولین نفری هستی که آرامش خودش رو حفظ کرد.عشق هم به خاطر اشک تو دوباره به دنیا آمد.از اول هم قرار نبود که اگر انسان ها ما را نابود کنند تا ابد از جهان برویم." خشم اشک هایش را پاک کرد و گفت:"باید راه بیفتیم به دنبال شادی." عشق با صدای نازک و جوانش گفت:"چرا باید به دنبال شادی برویم؟"