با خانواده بودن
با خانواده بودن
وقتی تموم شد با چندتا از دوستان رفتیم امامزاده صالح.نرفته بودم تا حالا.عالی بود.مخصوصا اینکه روز تولد حضرت عباس هم بود دیگه خیلی حالم عوض شد.اونجا هم که کلی عکس و سلفی انداختیم.فک میکردم فقط خودمم که هر جا میریم هزار تا عکس میندازم .دیدم نخیر دوستامم همینطورین.توی عمل انجام شده قرار گرفتم و گندم و شمع از یه خانومی خریدم.(اعتقادی به شمع روشن کردن و گندم ریختن برای حاجت گرفتن ندارم)موقع ریختن دونه ها برای کبوترا یهو باد شدیدددد شروع شد و پرنده ها پرواز کردن ما هم داشتیم شوخی میکردیم با هم و اروم میخندیدیم ،چادرای گل گلیمون هم که در حال پرواز بود روی سرمون.توی همین اوضاع گوشی یکی از بچه ها که تازه نامزد کرده زنگ خورد.گوشیش هم دست بنده بود.یهو چشمم به صفحه ی گوشیش افتاد دیدم کلمه ی "نفسم..."داره چشمک میزنه و روشم یه چیز سبز خوشگل افتاده.خلاصه گوشی گل بارون شده از پرواز کبوترارو دادم بهش تا نفسشو پاک کنه جوابشو بده.خوش گذشت .
شبش مامانم اینا اومدن پیشم.از عید ندیده بودمشون.دلم براشون یذره شده بودا.دیروز هم نمایشگاه کتاب بودیم و اول رفتیم قسمت کودک و نوجوان که من عاشقشم.بقیه قسمتاش خیلی بهم انرژی نمیده.انتشارات مورد نظرو پیدا کردم و رفتم بین کتاباشون و کلی عشق کردم.حیف حیف حیف که نمیرسم اون مجموعه داستان ها رو که کلی دوسشون دارم بخونم.پارسال هم یه پک از همین مدل کتابا رو خریدم که سه جلدی بود.فقط رسیدم یه جلدشو بخونم.چند بار تا حالا وسوسه شدم رفتم سمتش جلد بعدیشو شروع کنم که وجدانم میگه ابله !درساتو خوندی؟!شب امتحان بیچاره میشیا.اینجوریم نیستم که مثلا روزی ده صفحه بخونم و کم کم پیش برم.اگه شروعش کنم بکوب بدون استراحت میخونم تا تموم بشه.برعکس کتابای درسیم که هر ده صفحه ای که میخونم هزار بار میشمارم صفحات باقی مونده ی کتابو و هی آه و ناله میکنم تا تموم بشه.
دیشب پارک بودیم که بارون گرفت و زد وسط همه چی.حیف شد.(این قسمت پارک هم توضیحات زیاد داره که حالم خوب نیست الان حوصله ی نوشتن ندارم)
امروزم که خانوادم رفتن.من و عصر جمعه و تنهایی و دیوارای اتاق که دارن بهم میخندن.خیلی کم بود یک روز و نیم بعد از این همه مدت ندیدن.خیلی زود گذشت.کاش بیشتر بود.