دلنوشته
دلنوشته
اول اینکه اصلا برام مهم نیست که وبلاگم بازدید کننده نداره. و هیچ نظری تو این مدت گذاشته نشده. اینجا انقدر برای من عزیزه که بخاطر راحتی و ارامشی که از نوشتن توش دارم هرگز رهاش نمیکنم.
دوم اینکه احساس عجیبی دارم. انگار که به 6-7 سال پیشم برگشتم. اون روزا که تو ذهنم هیچچچ چیز جز خودمو اهدافم نبود. خبری از احساسات شوم که منو به زنجیر بکشه نبود. انگار که روحم ازاد شده. انگار دیگه باخودم غریبه نیستم. اره واقعا این مدت باخودم غریبه بودم. فوران احساسات هرلحظه منو باخودم غریبه کرده بود. من یه ادم بی احساس و سختکوش بودم. یه ادم موفق! نمیدونم در حقیقت چقدر خوبه یا بد ولی از نظر من عالی بود. خوده واقعیم بودم. خودی که از صمیم قلب دوسش داشتم. هیچکس توی دنیای من نبود. هیچکس مهم نبود. من بودمو خودم. وااااااای که چقد دلم تنگ شده بود برای خودم.
وقتی احساس کردم خوده واقعیم برگشته از جابلند شدمو سخت در اغوش فشردمش. میخوام همیشه بمونی! میفهمی؟؟ همیشه!
تو تمام رویاهای منو باخودت بردی!
رویاهای شیرین منو.
جسارتم رو
شهامتم رو
پیشرفت و موفقیت رو باخودت بردی
و وقتی رفتی که یکی دیگه تو قلب من برام مهم شد.
ادمایی که ذره ای لیاقت نداشتن.
حالا که تو اومدی دکمه ی احساسات و عواطف رو خاموش کردی و تلاشو کارو زدی به برق خیالم راحته. حالا بعد از 6-7 سال نفس راحت میکشم. این مدت طولانی و سخت گذشت.
اما خوده واقعیم ازین به بعد خیلی راه در پیش داری.
حالا که 22 سالو 3 ماهو 2 روزمه
تا 30 سالگی باید خیلی چیزا یادبگیرم.
بخونمو بخونموبخونم
اما میدونم که به ثمر میشینه
با تمام قدرت و سرعت به پیش برو خوده دوست داشتنی من!