از علی پسر دعبل خزاعی (شاعر معروف اهل بیت نقل شده) که گفت: (با اینکه از شیعیان علی بن موسی الرضاعلیه السلام) بود، و آن حضرت را بسیار دوست میداشت) در وقت مردن رنگش تغییر یافت، زبانش بند آمد و صورتش سیاه شد، (از ترس ملامت دشمنان آن را مخفی داشتم، و در پنهانی او را غسل داده و دفن نمودم، و از این جریان بسیار محزون بودم.)
نزدیک بود از مذهبش برگردم، تا اینکه بعد از سه روز او را در خواب دیدم با روی نورانی، که جامه سفید نیکویی در بر، و کلاهی سفید بر سر داشت.
گفتم: پدر جان، خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟
گفت: فرزندم، آنچه مشاهده کردی از سیاهی صورت و بند آمدن زبان به جهت شرب خمر در دنیا بود، در همان حال بودم تا اینکه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با لباس و کلاهی سفید تشریف آوردند،و به من خطاب کردند: تویی دعبل؟ (که برای شهیدان اهل بیت من مرثیه میگفتی، و دوستان ما را در مصیبت ایشان میگریاندی)؟
عرض کردم: بله یا رسول الله.
فرمود: از آن مراثی که در حق ایشان گفتهای چیزی بخوان، (پس قبر من وسیع شد و صندلی گذاردند، و حضرت پیامبر(صلی الله علیه و آله) بر آن نشستند، و ملائکه بسیار در خدمت آن جناب بودند) من خواندم:
لا اضحک الله سنّ الدهر ان ضحکت و آل احمد مظلومون قد قهروا
مشردون نفوا عن عقر دارهم کانهم قد جنوا ما لیس یغتفو
هرگز روزگار و اهل آن خندان و شادمان نباشند (و روزگار بکام ایشان نگردد) و حال آنکه به اهل بیت پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) ظلم و ستم رسیده، و همگی خوار و زار گردیدند و مظلوم و مقهور میباشند.
ایشان را به زور و ستم از خانههایشان دربه در کردند، به طوریکه گویا گناهی از ایشان سر زده که آمرزیدنی نیست.
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) (گریستند) و جامه سفیدی که پوشیده بودند به من عطا فرمودند و مرا شفاعت کردند.[9]