اى مدنى برقع و مكّى نقاب سايه نشين چند بود آفتاب
منتظران را به لب آمد نَفَس اى ز تو فرياد، به فرياد رس
ملك بر آراى و جهان تازه كن هر دو جهان را پر از آوازه كن
سكّه تو زن تا اُمَرا كم زنند خطبه تو كن تا خطبا دم زنند
كم كن اجرى كه زيادت خورند خاص كن اقطاع كه غارتگرند
ما همه جسميم، بيا جانْ تو باش ما همه موريم، سليمانْ تو باش
از طرفى رخنه دين مى كنند و ز دگر اطراف، كمين مى كنند
باز كش اين مسند از آسودگان غسل ده اين منبر از آلودگان
شحنه تويى ، قافله تنها چراست؟ قلب تو دارى، عَلَم آن جا چراست؟
شب به سر ماه يمانى در آر سر چو مه از بُرد يمانى در آر
خيز و به فرماى سرافيل را باد دميدن دو سه قنديل را
خلوتىِ پرده اسرار شو ما همه خفتيم تو بيدار شو
زآفت اين خانه آفت پذير دست بر آور ، همه را دست گير
هر چه رضاى تو ، بجز راست نيست با تو كسى را سَرِ واخواست نيست
گر نظر از راه عنايت كنى جمله مهمّات، كفايت كنى
دايره بنماى به انگشت دست تا به تو بخشيده شود هر چه هست
با تو تصرّف كه كند وقت كار از پى آمرزش مشتى غبار
از تو يكى پرده بر انداختن وز دو جهان، خرقه برانداختن
مغز «نظامى» كه خبرجوى توست زنده دل از غاليه موى توست.[۱]