بی خواب
بی خواب
عجیب بودند. چشمانت را می گویم. حتی وقتی قهقه می زدی و از شدت خنده توان نفس کشیدن نداشتی، باز هم غم واضحی در انتهای چشمت جریان داشت. گفتی جوجه رنگی میخواهی. " همون بنفشه که داره می میره " از بس غرق تماشایت بودم فراموش کردم بگویم چشم. ناگهان خیره به چشم هایم شدی. آن شب تا صبح نخوابیدم !
مدت ها بعد روی صحنه تئاتر دیالوگ ها را شلیک می کردی. چند گلوله به دستم ، به پایم و به سینه ام اصابت کرد. اما ناگهان در سیل جمعیت مرا دیدی. آخرین گلوله به چشمم خورد. دیالوگ هایت را قطع کردی و نمایش خراب شد. آن شب تا صبح نخوابیدم.
امشب به طرز مشکوکی بغض تلفن ترکید. الو ! الو ! الو ؟ تو بودی. نگاهت را از پشت تلفن حس کردم. چند دقیقه ای خیره شدی و سپس بوق بی رحم! امشب تا صبح نخواهم خوابید.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |