من یک بلاگر هستم!
من یک بلاگر هستم!
+یک آقایی دیروز آمده بود بخش رادیو که مدلی راه میرفت انگار تو پادگان بود! اسم و فامیلی ش هم جالب بود. رضا شایان ذکریا! یعنی شایان ذکریا فامیلیش بود ها! عکس بایت وینگ مولر باید ازش می انداختم. همیشه بایت وینگ هام عکس های خوبی از کار در می آیند. بایت وینگ مولر اینطوری است:
بعد هی کانتکت بین دندان های پایین باز می شد اما دندان های بالا روی هم سوپرایمپوز می شدند. بیچاره از ساعت ده تا یازده و نیم هی می آمد تو بخش عکس می انداختیم ازش و باز هم تکرار میخورد...هیچ هم نمیگفت. هی من این فیلم را تو حلقش فرو میکردم انقدر هم بد است و آدم عقش میگیرد اما این بیچاره اشک از چشم هاش می آمد و هیچ نمیگفت.
+یک آقایی پریروز آمده بود، از چهار تا ناحیه براش عکس پری اپیکال درخواست کرده بودند. عکس ها که از تاریک خانه برگشت، عکس کانینش کنکات شده بود، دکتر گودرزی را خواستم برای تکرارش بالا سرم بیاید آمد عکس را خودش انداخت، بردیم تاریک خانه برای ظهور بعد که بازگشت عکس الانگه شده بود :| دوباره خود دکتر آمد عکس گرفت، عکس که ظاهر شد فهمیدیم به جای کانین راست از کانین چپش عکس انداخته ایم. دوباره بیچاره را صدا کردیم آمد داخل عکس انداختیم. این بار الانگه نشده بود، کنکات نشده بود، دندان هم درست بود اما عکس دیستورشن داشت. دکتر گودرزی که کلافه شده بود گفت اصلا در تکنیک نیمساز همیشه دیستورشن را تا درجه ای داریم! خوب است. بده برود! یعنی رسما چهارتا عکس از یک دانه کانینش انداختیم آخرش هم عکسش خوب نشد!
+همیشه برای همه ی مریض ها در رادیو ما پشت سری و تیوب و دستگیره ی در و دکمه ی اکسپوژر را قبل از صدا کردن بیمار با روکش های نایلونی کاور میکنیم و دستکش هم دستمان میکنیم. یک آقایی چند روز پیش آمده بود که روی ویلچر بود بنده خدا و یک سمتش هم زونا زده بود و تا حدودی درد داشت. بنده خدا با دخترش آمده بود. آن کابینی که من کاور کرده بودم بسیار کوچک بود و جای ورود ویلچر نداشت. وقتی صداش کردم و آمد داخل و دیدم رو ویلچر است به ش گفتم برود کابین 2 که بزرگتر بود. بعد همان جا جلو خودش شروع کردم به سرعت تیوب و دستگیره و دکمه را کاور کردن. بنده خدا اشک تو چشم هاش جمع شده بود فک میکرد چون رو ویلچر است من دارم اینجا را کاور میکنم. کلی هم سعی کردم براش توضیح بدهم اما باز هم احساساتش جریحه دار شد...
+یک آقایی دوشنبه آمده بود که از هشت ناحیه براش عکس انداختند. چهارتا از این هشت تا عکس را من انداختم و چهارتا را هدا. مجموعا شش تا عکس از هشت تا عکسش تکرار خورد! دوباره آمده بود که عکس بندازیم ازش. هی میگفت : بابجان من چارتا دندان بیشتر ندارم چه کار میکنید شما ها!
پی نوشت:
این دنیای وبلاگی را خیلی دوست دارم، یک جوری مافوق تصور. یک جوری که هربار شروع میکنم بنویسم ضربان قلبم بالا می رود. یک جوری بدون نگرانی از اینکه متنم خوب می شود یا نه. اینجا یک جوری است که میتوانم حرف دلم را راحت بنویسم. نگران دیده نشدن و لایک نخوردن نباشم، برای خوشامد کسی ننویسم و وقتی دلم تنگ است، وقتی شادم، وقتی خاطره ی هیجان انگیزی دارم بیایم و بی شیله پیله همه را در این دفتر خاطرات مجازیم ثبت کنم و بروم.اتفاقاتی که این روزها می افتند جدیدند. اتفاقات متفاوتی هستند که تا حالا نیفتاده اند، لزوما هم اتفاقات خوبی نیستند اما خب... خاطره انگیزند.
پی نوشت:
برات تو ادامه مطلب نوشته ام، رمزش هم رمز کارت عابربانکت است!