داستان نا تمام.
داستان نا تمام.
من و او دو دوست بودیم. دو همدانشگاهی همدانشکده ای. اون نماز نمیخوند ولی اعتقاد داشت. من نماز میخوندم ولی شک داشتم. اون بااستعداد و باهوش بود ولی توی امتحانات تقلب میکرد من استعدادم مثل اوون نبود ولی سعی میکردم درسها رو یاد بگیرم و تقلب نمیکردم. اون میگفت در شرایط بد دست به هرکاری میزنه ولی من در بدترین شرایط روی اصولم بودم. اون الان دکترا میخونه. من به خاطر راه نیومدن با استادا و پابندی به اصولم ارشدم نیمه تمام موند. اون ازدواج کرد ولی عشق من بهم میگه پیر و شکسته شدی. ....
نه اون تغییر میکنه نه من. این داستان نا تمامه و تا آخر عمر من و اون ادامه داره.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |