تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
هزار سال در این آرزو توانم بود
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هرچه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بدآمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود
هوشنگ ابتهاج
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |