میدونی تو از اون دسته آدم هایی بودی که آدم دلش میخواست دوازده شب تو دنیای سیاه و سفید سردش، رو نیمکت کنار دریاچه باهاش بشینه و تا طلوع خورشید حرف بزنن و سنگ تو دریاچه پرتاب کنن و از درست و غلط زندگی بگن و لبخند های عمیق و واقعی بزنن و صبح که شد کلاه کاپشن و بندازن رو سرشون و دست در جیب از هم جدا بشن و برن دنبال زندگی خودشون.
تو به همین اندازه سوئیت و دلنشین و دوست داشتنی بودی. :]
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |