نشسته بودم تو پیلوت , مُچاله ی مچاله . له ه له .
داشتم به خدا میگفتم : خدایا نمیشد خُُشالی بندازی تو زندگیم ؟ یه ذرّه ؟
بعد س. اومد , بهترین چهلو پنج دیقه ی زندگی ه من رو ساخت و رفت .
بعد س. (یه س ه دیگه :)) ) زنگ زد گفت فردا بیام ببینمت . خونتون کجاس ؟
کلی راضی ش کردم که نع , خودم میام ِ
حالا میخوام بگم که این چند تا آدم , از واقعی ترین هان:]
و خدا ناراحتی میده , خوشالی م میده . :>
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |