چقدر دلم میخواهد خود را از تمام حس و حالها بشویم و درگیر حسهای خوب جدیدی شوم. به هوای حسی که نزدیک امتحانات دانشگاهی ام و زد و خوردهای عاطفی ان روزها، همینطور که تقویم روز میگذراند و انگار نفس جدیدی میکشد، بویی از استرسها را در دلم میکشاند ، امشب تحملم کم شده است و طرح کردن سوالات پایانی دانش اموزان، مرا یاد امتحانات خودم می اندازد. و البته شاید هم نه، شاید به دلیل خبر بدی است که امروز شنیده ام.
حتی اگر خودت نخواهی خاطره ورنداز کنی و در گذشته بچرخی، گاهی انگار همه و همه میخواهند نواقصت را به رخت بکشانند. راستش از نظر من کائنات این دنیا همیشه در حال نشان دادنند ولی از انجایی که هر کسی ، هر چیز را مطابق دلش میبیند، من هم به بدبینی در دیدن بدها دچار میشوم.
چقدر امشب دلم یک جنس میخواهد، یک جنس جور در برابر حسهای ناجور . حسی که با ان فراموش کرد که تو کجایی ،دستت در دست کیست ، در اغوش که ارمیده ای، به فکر که هستی، روزگارت چطور میجرخد ....