خدا آنجا بود و نگاه می کرد ،، مثل همیشه فقط نگاه می کرد....
من بودم و بغض ، من بودم و یک دنیا حرف نگفته که درست بالای قلبم سنگینی می کرد....
دیگر نه مثل گذشته نای فریاد کشیدن دارم، نه حوصله ی اعتراض......
بگذار خدا همچنان ناظر باشد
،من می روم ، می گذرم.............
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |