سایه ای به دام افتاده در سیاهی دیوار
بی هیچ نشانی از سپیده دم
من به دیوار محکوم شدم...
قطره ای از چشمان دریا
گرفتار در شعله ی سراب
من به سکوت محکوم شدم...
بیدی سیل زده
محزون از ناتوانی خویش ،
برای فشردن دستان پر مهر باد...
من به دیوانگی محکوم شدم...
من کودک تر از ان بودم که محکوم شوم!
کودک تر از ان بودم که برنجم از اینه ها
اری...من به کودکی ام محکوم شدم!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |