زیاد نوشت:)
زیاد نوشت:)
الان داشتم لاک سبز رنگمو میزدم یهو به فکر این حرفش افتادم !
دیشب همه دعوت بودیم خونه خاله مریم البته فکر میکردم فقط خودمونیم ولی (پسرخاله و خانومش و خاله های دیگه هم بودن)
همه دور هم نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن من بیشتر ساکت بودم و بهشون نگاه میکردم نمیدونم چرا اون حسو داشتم فقط احساس تنهایی میکردم تو اون همه سروصدا! شب هم موندیم اونجا خیلی اذیت شدم اخه من تنها جایی که خوابم میبره اتاق خودمه اونم فقط روی تخت خواب خودم شب تا صبح خوابم نبرد صبح حدودا ساعت شش بود یکم خوابم گرفت اونم دخی خاله بیشعور جعبه دستمال کاغذی پرت کرد بهم خورد تو سرم فقط تنها چیزی که تونستم بگم بهش ف...ک بود و بعد هم خوابم نبرد دیگه حدودا ساعت ۱۲ بود برگشتیم خونه وقتی به خونه رسیدیم گفتم وای عشقم بالاخره رسیدم بهت (منظورم اتاقم بود) مامان کلی خندید بهم
+ کاری که بخوام انجام بدم شک ندارم میتونم امروز شد ۱۳ روز از این به بعد هم میتونم
+ امروز اصلا نماز نخوندم وقتی یادم افتاد که لاک زده بودم و دیگه فایده نداشت خدایا خسته ام بخدا قول میدم همه رو امشب که برگشتم بخونم قول میدم
+ امروز عصر هم ساعت شش میرم پیش یلدا از مامان اجازه گرفتم با یلدا و فاطمه بریم پارک خیلی خوشحالم چند سال میشد که با دوستام تنهایی بیرون نرفتم
+ خیلی هیجان دارم ولی خسته ام:)