کتاب بیشعوری
کتاب بیشعوری
بیشعوری
نویسنده: خاویر کرمنت
مترجم: محمود فرجامی
راهنمای عملی شناخت و درمانِ خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت
این کتاب درباره بیشعوری در دوره معاصر است. بله، بیشعوری! و تاثیر عمیقی که بیشعورها با نفوذ در اجتماع، سیاست، علوم، تجارت، دین و امثال اینها در دنیای معاصر می گذارند. به نظر نویسنده، بیشعورها احمق نیستند، اتفاقا بیشتر آنها نابغه اند؛ اما نابغه هایی خودخواه؛ مردم آزار، با اعتماد به نفس بالا و البته وقیح که نتیجه تیزبازی هایشان در نهایت به ضرر خودشان و اطرافیانشان می شود.
نویسنده با شوخ طبعی و یک عالمه ماجراهای ساختگی (اما در واقع بسیار شبیه به اتفاقاتی که هر روز دور و بر ما می افتد) نظریه من درآوردی خودش را مطرح می کند: بیشعوری یک بیماری مسری است و دارد دنیا را تهدید می کند! باید کاری کرد والا بیشعورها دنیا را نابود می کنند.
تعداد صفحات: 170
بیشعورها قواعد نا نوشته ای دارند که بر طبق آن رفتار می کنند:
*- تمام مشکلات را دیگران به وجود آورده اند .
*- اصلاً نیازی به ریشه یابی مشکلات نیست، فقط یکی را پیدا کن که تقصیر را گردنش بیندازی.
*- کم نیاور، تمام کاستی ها و خطاها را می توان در پشت نقابی از وقاحت و گستاخی پنهان کرد.
*- اگر از قانونی خسته شدی، مطابق نیازت یکی دیگر بساز، اما به محض آنکه به خواسته ات رسیدی آن را هم نقض کن.
مانند بسیاری از بیماری ها، بیشعوری هم ممکن است به ارث برسد. بسیاری از بیشعورها این بیماری را از پدر یا مادرشان به ارث برده اند .
بیشتر بیشعورها را می توان از روی رفتار تهاجمی و اخلاق قلدر مآبانه شان شناخت. اگر با گردن کلفتی و ترساندن دیگران نتوانند کارشان را به انجام رسانند، حقه سوار می کنند یا قانون و مقررات را طوری انگولک می کنند تا نتیجه اش به نفع شان شود. مثل تمام اعتیاد ها، مساله ی انکار در بیشعوری هم مساله مهمی است. بیشعورها قبول نمی کنند که باید مسئولیت پذیر باشند و یا دست کم زیر حرفشان نزنند و حاضر به پذیرش اشکال و اشتباه در کارشان باشند.
یکی از مثالهای خاویر کرمنت برای افرادبیشعور حتما بخوانید جالب است :
والتر کشیش بود. او چهارده سال پیش به این کسوت در آمده بود و از آن مدت در دوازده کلسیا خدمت کرده بود. حرارت بسیاری در یادگیری انجیل و موعظه کردن داشت و خودش را متخصص امراض روانی و درمان گناه کاری می دانست.
والتر در خطابه هایش به صراحت می گفت که وظیفه ی ما آن است که در محضر خدا مواظب کوچک ترین اعمال و رفتارمان باشیم، جرا که با ارتکاب کوچک ترین خطایی، یکسر در دامن گناه می غلتیم. بعضی وقت ها والتر در هنگام موعظه حالت عصبی و تهاجمی به خود می گرفت، به طوری که هر آدم عاقلی از علاقه و جدیت والتر برای ایجاد دافعه شگفت زده می شد.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه یک بار تصمیم گرفت برای یکشنبه در باره ی زنای محصنه هم موعظه کند. با همان حالت همیشگی خطابه ی غرایی در باره ی این گناه کبیره ایراد کرد... یکی دو هفته بعد، وقتی والتر داشت مراسم عشای ربانی را آغاز می کرد یکی از حضار که ظاهر موقر و متشخصی هم داشت از جای برخاست و اسلحه اش را به سمت والتر نشانه رفت. آن مرد به والتر گفت: " بهتر است دعایت را از ته دل بخوانی، چون شاید آخرین دعایت باشد و حتماً از خدا هم بخواهد که برای زناهای محصنه و غیر محصنه ات؛ ببخشدت. چون اگر دست از سر زن و دختر های من بر نداری خودم تا دروازه ی جهنم راهی ات می کنم.
چند روز بعد، شورای مخصوصی متشکل از پدران و شوهران هتک ناموس شده، نامه ای به سر اسقف منطقه نوشت و در خواست کرد که نه تنها والتر از کلیسای ناحیه ی آن ها اخراج شود، بلکه خلع لباس هم بشود.
آن ها عکس های رنگی واضحی از والتر در هنگام ارتکاب عمل به همراه نوارهای صوتی حاوی صدای زنان و دختران رو کردند که با وجود این اسناد و مدارک، والتر باز هم کم نمی آورد. او می گفت این راهی بوده که او برای اجرای این فرمان مسیح که می فرماید " به همسایه ات عشق بورز" انتخاب کرده است. درِ خانه ی یک خادم ِ خدا باید همیشه به روی بندگان خدا باز باشد، چه روز باشد، چه شب و چه نیمه شب!
ضربه نهایی وقتی بود که زن والتر اعلام کرد او با بچه ها به خانه ی پدرش برخواهد گشت؛ والتر داغان شد. او در محاصره ی دشمنان زیادی قرار داشت و کسی نبود که نجاتش بدهد. والتر به این نتیجه رسید که این ها کار شیطان است.
اما واقعاً این وضعیت به خاطر شیطان بود یا بیشعوری؟
والتر را اسقف نزد من فرستاد. او چیزی جز یک بیشعور مذهبی نبود. والتر نمی توانست بپذیرد که به طرز بسیار ماهرانه ای خودش را هم فریب می داده. مثلاًمعتقدبود که خودش را فدای زنان کلسیا رو کرده، به این ترتیب که مرهمی بر درد تنهایی شان شده و با برآورده شدن ضروری ترین نیازهایشان، کمک کرده که به زندگی با شوهران سرد مزاجشان ادامه دهند. اما بالاخره قبول کرد که چقدر به دیگران آسیب زده و از اختیاراتش سوء استفاده کرده است.
هرگز آن رور را فراموش نمی کنم که به من نظر کرد و گفت :" آیا من بیشعور بوده ام، فرزند؟ " چنین لحظاتی به کار روان درمانی ارزش ویژه ای می بخشد.سخت ترین درس او درک این مطلب مهم بود که سایر مردم برای این خلق نشده اند که او با آن ها سرگرم شود و بر ایشان فرمان براند.
والتر الان در گوشه ای از خاورمیانه مشغول شتربانی است و می گوید: "اگر خداوند بتولند امثالِ من بیشعور را ببخشد، پس قدرتمندترین قادر جهان است" و اگر کسی از او درخواست کمک یا راهنمایی کند؛ با مهربانی جواب می دهد: " هیچ وقت با یک بیشعور صلاح مشورت نکن."