روز بد
روز بد
امروز کلا روزم نبود
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم خدا یه چی ازم گرفته.. حتی همین چند دقیقه پیش هم مثل اینکه خدا پیشم نبود...
امروز ساعت 11 که امتحان داشتم بعدش اصلا مثل اینکه جسم از کار بیوفته حال بلند شدن و رفتن سر کلاس رو نداشتم آخر کلاسه رو نرفتم ولی کلاس بعدیش که ساعت 17 بود رفتم بعداز کلاس سالن آمفی تئاتر که برا جشن آماده کرده بودیم وسایل رو جمع کردیم صندلی هارو جمع کردیم... دمش گرم رسول خیلی کمکم کرد تو این زمینه...
بعدش. تو اتاق در حال استراحت بودم تا اینکه از بیرون سروصدا میومد متوجه شدم دونفر باهم دعوا کردن و چاقوکشیدن...خوشبختانه کسی آسیب ندیده بود ورفتم با هر دوتاشون به طور خصوصی صحبت کردم تا یه حدی به حرفام گوش دادن اما متوجه شدم یکی از اونا دماغش شکسته.... سریع باهاش صحبت کردم وتا کار به شکایت و از این حرفا نیوفته ...خلاصه بردمش دکتر با همون کسی که دعوا کرده بود.... اما حالم به هم ریخت وقتی با پدر طرف حرف زدم با گوشی...
متوجه شدم وضع مالی خوبی ندارن... پدرش میگفت اگه من پاشم بیام اونجا صبح نمیتونم برم کارگری و نون تو خونه گیر نمیاد...
حالم از خودم بهم خورد... خیلی...
خدایا چرا بعضی بندگان باید تو این وضع بمونن ... چرا بعضی ها به خاطر فقر درس نمیخونن...
خدایا مارو ببخش که شکم سیر میکنیم ولی خبری از همسایه نداریم
الهی العفو....