یکبار دگر خانه ات آباد،بگو سیب.....
یکبار دگر خانه ات آباد،بگو سیب.....
یه وقتایی شرایط یه طوری پیش میره که مجبور بشی ناراحت بشی و عصبانی
اینقدر همه اتفاقات بد باعم میفته که دیگه وجدانت و وظیفه انسانیت نمیزاره لبخند بزنی و بگی میگذره
موهام داره با روند عجیبی میریزه و نمیتونم خودمو آروم کنم ،به هر چی فکر میکنم باز دلخوریم از خودم کم نمیشه
اما یه لبخند،یهو حالمو خوب میکنه
یه خنده بهتر .....
+من فقط دوست دارم بدونم چرا؟!
چرا اینطوری شد؟!
هرچیزیو میتونم تحمل کنم جز اینکه ازم ناراحته، که من کاری کردم که نباید میکردم
کاش اگه هم ناراحته ببخشدم
اگه ناراحتی،ببخش.....:((
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |