خسته شدم...از نوشتن زندگی...از نوشتن اینکه چجور باشم چجور نباشم
از نوشتن از ادمهای زندگیم...
از اینکه این چجوری بود اون چجوری
خسته شدم از اینهمه رفتن و نرسیدن...از اینهمه تقلا
از ندیدن خدایی که از کوچیکی بهم گفتن اگه هیشکی نباشه "اویی" هست
اویی هست که بهش تکیه کنی...درجا نزنی...
کو اون خدا...کجاست...چرا وقتهایی که باید باشه نیست
چرا اوضاع زندگیم الان این شکلیه...
چرا من حتی وقتی دارم این حرفا رو مینویسم باید عذاب وجدان داشته باشم
وقتی که....
تف و لعنت...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |