85. مال تو نيست
85. مال تو نيست
يكی بود يكی نبود. يه دختربچه فقيری بود كه عادت داشت وايسته ويترين مغازه ها رو نگاه كنه. يه عروسك خوشگل تو ويترين ديد، اما پول خريدنشو نداشت. با خودش ميگفت پولم رو پس انداز ميكنم و ميخرمش. اما چند سال گذشت و پولش جور نشد. عروسك انقد تو ويترين موند تا آفتاب رنگشو برد و از ريخت افتاد. فروشنده هم اونو از تو ويترينش برداشت انداخت دور.
بعد از چند وقت سروكله يه عروسك عروس و داماد تو ويترين پيدا شد. دوباره كار دخترك شده بود زل زدن به عروسكها و خيالبافی درمورد خريدنشون... با خودش گفت بذار برم از فروشنده قيمتشو بپرسم. رفت تو مغازه و پرسيد، اما فروشنده گفت عروسكها فروشی نيستن. به همين راحتی.
حالا دخترك مونده بود و عروسكهايی كه ديگه حتی خواب خريدنشون رو هم نميتونست ببينه... با خودش فكر كرد شايد نبايد نااميد بشه... شايد بايد پولشو جمع كنه و بيشتر به فروشنده اصرار كنه... اما به خودش ميگفت اين حماقت نيست؟ آخه ديگه بزرگ شده بود و واقع بين تر شده بود.
بلاخره دخترك بايد چكار ميكرد؟