قصه
قصه
گفت: میخواهمت از عمق جان
گفتم: باور ندارم
گفت: در راستی ام شک نکن. به چشمانت قسم دوستت دارم
گفتم: دوستت دارم ها فریبی بیش نیستند
گفت: مرا برای گناه دیگران مجازات مکن
گفتم: خود را مجازات می کنم که ساده بوده ام
گفت: می پذیرم هر چه هستی هر چه بوده ای
گفتم: برو که توان دوباره ام نیست
گفت: دلتنگت می شوم
با خنده ای بی رحمانه گفتم: عادت میکنی
گفت: هدیه ام را بپذیر
بغض و ترس و خاطره ای آمد ، گفتم: با خود عهد کرده ام هیچ نپذیرم از هیچ کس
گفت وگفتم ، گفت و گفتم ، گفت و گفتم
برخاستم که بدرقه کنم ، رنجید و شکست
او رفت و من چون بارهای دگر نشستم و گریستم برای محبت هایی که هست اما باور نمی کنم
چون یک بار باور کرده ام آن دروغ را که نباید ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |