از دل نرفته
از دل نرفته
دلیل از کوره در رفتن هایم...
دلیل اشک هایم
یخ کردن دست هایم
خنده های نمایشی ام
بهانه گیری های بیجایم
دلیل این همه تپش قلبی که با جمله ی نمی دانم چه مرگش است از کنارش عبور می کنم
می دانی دلیل همه ی این ها چیست؟!
این که هر قدر شهر و کشور عوض کنم
هر قدر از این شغل به آن شغل بروم
هر چه قدر لباس های گذشته ام را پاره کنم
یا شیشه های عطرم را بشکنم
چیزی هست که عوض نمی شود
این من عوض نمی شود
باز هم وقتی کسی را از پشت میبینم که هم قد و قواره تو است
دلم می لرزد
باز هم وقتی اسمت می اید و میبینم کس دیگری را صدا میزنند
دلم می ریزد
باز هم وقتی توی تاکسی آهنگی پخش می شود که سال ها پیش تو را جلوی چشمم می آورد
دلم میمیرد(!)
این منی که زمانی عاشقت بوده عوض نمی شود(!)
این دستانی که زمانی در دستانت بوده
این چشمانی که گره در چشم هایت می خورد
این ها عوض نمی شوند
این چشم ها روزی تو را میدیدند
چگونه به در نگاه کنم تو را نبینم
به دیوار نگاه کنم تو را نبینم
به شومینه به خاک به فنجان قهوه نگاه کنم و تو را نبینم؟
چگونه این من را عوض کنم؟!
چگونه دنیا را عوض کنم؟
چگونه؟!
آدم ها هر قدر هم از گذشته شان فرار کنند
بروند به ماه
بروند به کوه
بروند آفریقا
یا بروند به کورترین نقطه ی زمین و زندگی کنند
یک چیز را نمی توانند جا بگذارند
چیزی که دیگری سال ها پیش درونشان جا گذاشته .
لیلی اسدالهی