داستانهايي از امام علي ع
داستانهايي از امام علي ع
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
صاحب دررالمطالب مینویسد که علی (ع ) در بین راه متوجه زن فقیری شد که بچه های او از گرسنگی گریه میکردند و او آنها را به وسائلی مشغول میکرد و از گریه بازمیداشت . برای آسوده کردن آنها دیگی که جز آب چیز دیگری نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش میافروخت تا آنها خیال کنند برایشان غذا تهیه میکند. باینوسیله آنها را خوابانید. علی علیه السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب بهمراهی قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمائی با انبانی آرد و مقداری روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا کرد اجازه دهند او بردارد ولی حضرت راضی نشدند. وقتی که بخانه آنزن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد، مقداری از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذای مطبوعی تهیه کرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سیر شدند.
علی علیه السلام برای سرگرمی آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صدای مخصوص گوسفندان را تقلید نمود (بع بع !) بچه ها
نیز یاد گرفتند و از پی آنجناب همینکار را کرده و می خندیدند مدتی آنها را سرگرم داشت تا ناراحتی قبلی را فراموش کردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت ای مولای من امروز دو چیز مشاهده کردم که علت یکی را میدانم سبب دومی بر من آشکار نیست اینکه توشه بچه های یتیم را خودتان حمل کردید و اجازه ندادید من شرکت کنم از جهت نیل بثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم برای چه کردید؟
فرمود وقتی که وارد بر این بچه های یتیم شدم از گرسنگی گریه میکردند خواستم وقتی خارج میشوم هم سیر شده باشند و هم بخندند
سفینه البحارج 1 ص
داستان شير
از حضرت باقر ( ع ) نقل است که چون جویریه عازم حرکت از کوفه شد علی ( ع ) باو فرمود آگاه باش در راه برخورد می کنی به شیری . عرض کرد : چه بایست کرد ؟ آن حضرت فرمود : به او بگو مرا امیرالمو منین امان داده است از تو .
پس جویریه خارج شد از کوفه در بین راه ناگاه مشاهده کرد شیری به سمت او می آید جویریه گفت : ای شیر بدرستی که امیرالمو منین علی بن ابیطالب ( ع ) مرا امان داده است از تو . جویریه گفت : چون کلام امیر ( ع ) را رساندم آن حیوان برگشت در حالی که سرش را به زیر انداخته بود و همهمه می کرد تا آنکه در نی زار غایب شد .
و جویریه به دنبال حاجت خود رفت چون برگشت به محضر علی ( ع ) و قضیه را نقل کرد حضرت فرمود : چه گفتی با آن شیر و چه گفت به تو .
جویریه عرض کرد : هر چه دستور داده بودی به او گفتم و به برکت فرمایش شما از من منصرف شد و اما آن چیزی که آن حیوان گفت ، پس خدا و رسول و وصی او به آن داناترند . امیر ( ع ) فرمود : پشت کرد آن حیوان از تو در حالتی که همهمه می کرد . جویریه عرض کرد : درست فرمودی یا امیرالمو منین ( ع ) جریان همین است که فرمودی . پس علی ( ع ) فرمود : آن حیوان به تو گفت : وصی محمد ( ص ) را از من برسان .
منبع کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع )
پیش بینی هفتاد سال بلا
ابوحمزه ثمالی از عمرو بن حمق ، نقل می کند : هنگامی که علی ( ع ) در مسجد کوفه ضربت خورد ، بر او وارد شدم و گفتم : نترس این فقط یک خراش است !
فرمود : ( قسم به جانم از شما جدا می شوم و تا سال هفتاد بلا می آید ) .
پرسیدم : آیا بعد از بلا ، نعمت نازل می شود .
امام جواب نداد و از هوش رفت و ام کلثوم گریه می کرد . وقتی که به هوش آمد ، فرمود : ای ام کلثوم ! چرا مرا اذیت می کنی . آنچه را که من می بینم اگر تو ببینی گریه نمی کنی ملایکه در آسمان های هفتگانه پشت سر هم ایستاده اند و پیامبران نیز همان گونه و به من می گویند : یا علی بیا چیزی که در پیش رو داری بهتر از چیزی است که اکنون در آن به سر می بری .
من گفتم : یا امیرالمو منین ! فرمودی تا سال هفتاد بلا می آید ، آیا بعد از سال هفتاد ، فراوانی خواهد بود ؟
فرمود : بلی بعد از بلا فراوانی است ( یمحوا الله ما یشا و یثبت و عنده ام الکتاب ) . ( 147 )
ابوحمزه می گوید : به امام باقر ( ع ) گفتم : علی ( ع ) فرموده بود که تا سال هفتاد مردم در بلا خواهند بود و مثل این که گفته بود بعد از سال هفتاد ، دوران نعمت و فراوانی خواهد رسید . ولی سال هفتاد و ما فراوانی ندیدیم .
امام فرمود : خداوند متعال تا سال هفتاد بلا را تعیین کرده بود ولی وقتی که امام حسین ( ع ) شهید شد ، خشم خدا بر اهل زمین شدت گرفت و بلا را تا سال صد و چهل به تاخیر انداخته و زمانی برای آن تعیین نکرد . ( یمحوا الله ما یشا و یثبت و عنده ام الکتاب ) .
ابوحمزه می گوید : از امام صادق ( ع ) نیز پرسیدم او نیز همین جواب را داد .
منبع.کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع )
مسلمان شدن جوان یهودی
امام رضا ( ع ) از پدرانش نقل می کند که : جوانی یهودی پیش ابوبکر آمد و گفت : السلام علیک یا ابابکر ! مردم به او هجوم آوردند و گفتند : چرا او را خلیفه نخواندی ؟ !
ابوبکر گفت : چه می خواهی ؟
گفت : پدرم بر دین یهود مرده و اموال زیادی بر جای نهاده است ، ولی ما جای آنها را نمی دانیم . اگر جای آن اموال رل بگویی ، به دست تو مسلمان می شوم . و غلامت می گردم و یک سوم مالم را به تو می دهم و یک سوم آن را به مهاجر و انصار می بخشم و یک سوم دیگر را خودم بر می دارم .
ابوبکر گفت : ای خبث ! جز خدا ، هیچ کس از غیب خبر ندارد . ابوبکر برخاست و رفت .
یهودی پیش عمر رفت و بر او سلام کرد و گفت : پیش ابوبکر رفتم و از او چیزی را سو ال کردم ولی مایوس برگشتم ، و اکنون از تو می پرسم و جریان را گفت . عمر نیز گفت : غیر از خدا کسی غیب را نمی داند .
عاقبت ، جوان یهودی در مسجد پیامبر پیش علی ( ع ) رفت و گفت : السلام علیک یا امیرالمو منین ! و این سخن را به گونه ای گفت که ابوبکر و عمر نیز شنیدند .
مردم او را زدند و گفتند : ای خبیث ! چرا بر علی ، همچون ابوبکر سلام نمی کنی ، مگر نمی دانی که ابوبکر خلیفه است .
یهودی گفت : به خدا سوگند از طرف خود این گونه نگفتم ، بلکه در تورات اسم او را این گونه دیدم .
حضرت فرمود : چه می خواهی ؟
جوان گفت : پدرم بر دین یهود مرد و اموال زیادی را باقی گذاشت ولی جای آن را به ما نگفت . اگر آنها را بیرون بیاوری به دست تو ایمان می آورم .
حضرت فرمود : به آن چه می گویی پایبند هستی ؟
جوان گفت : بلی خدا و ملایکه و تمام حاضران را شاهد می گیرم .
حضرت برگ سفیدی خواست و چیزی در آن نوشت . سپس فرمود : ( آیا می توانی خوب بنویسی ؟ ) .
جوان یهودی گفت : بلی .
فرمود : لوحه هایی را با خودت بردار و به طرف یمن برو ، وقتی آنجا رسیدی صحرای برهوت را بپرس . وقتی که آنجا رفتی ، هنگام غروب خورشید ، بنشین . کلاغ هایی می آیند که منقارشان سیاه و سروصدا می کنند و دنبال آب می روند . وقتی که آنها را دیدی اسم پدرت را ببر و بگو : ای فلانی ! من فرستاده وصی محمد ( ص ) هستم ، با من سخن بگو ! پدرت جوابت را می دهد از گنجینه ها سو ال کن ، جایش را می گوید و هر چه گفت بنویس . وقتی که به خیبر برگشتی ، هر آنچه در آنها نوشته ای عمل کن ) .
یهودی رفت تا این که به یمن رسید و در جایی که علی ( ع ) فرموده بود نشست و کلاغ های سیاهی آمدند و صدا کردند . جوان یهودی نام پدرش را برد . پدرش جواب داد و گفت : وای بر تو چه چیزی تو را به اینجا آورده ؟ چون اینجا یکی از جاهای اهل جهنم است .
پسرش گفت : آمدم جای گنج ها را از تو بپرسم که کجا مخفی کرده ای .
گفت : در فلان باغ در فلان مکان در فلان دیوار . جوان همه را نوشت . آن گاه پدرش گفت : وای بر تو ! از محمد ( ص ) پیروی کن . کلاغ ها برگشتند . و جوان یهودی به سوی خیبر روانه شد و غلامان و نوکران و شتر و جوال ها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج هایی که در ظرف های نقره و ظرف های طلا بود را بیرون آوردند ، سپس آنها را بر دراز گوش بار کردند و خدمت علی ( ع ) آوردند .
جوان نزد علی ( ع ) شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت : براستی که تو وصی محمد ( ص ) هستی و به حق امیرالمو منین هستی ، چنانچه این گونه نامیده شده ای . این کاروان و درهم ها و دینارها را در جایی که خدا به تو دستور داده مصرف کن .
مردم جمع شدند و گفتند : این را چگونه دانستی ؟
حضرت فرمود : ( از رسول خدا ( ص ) شنیده ام . اگر می خواهید بالاتر از این را نیز به شما خبر دهم ) .
گفتند : بلی .
فرمود : ( روزی با رسول خدا ( ص ) زیر یک سقف نشسته بودیم ، و من شصت و شش جای پا شمردم که همه آنها مال ملایکه بودند و تمام جای پای آنها را می شناختم و اسم و خصوصیات و زبان یک یک آنها را هم می دانستم )
منبع.کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع )
--------
سلام به بزرگان غريبانه ... ببخشيد يه مدتي نبودم ..من اين وبلاگ رو تا اخرين لحظات زندگيم حفظ خواهم كرد
..اين وبلاگ باعث شده من به خدا و اسموني ها نزديك بشم ..
اين چند وقته دلم باز حال و هواي اقا علي اول مظلوم عالم رو كرده ..
اولش خواستم داستان مبارزه امام علي با جنيان كافر رو تو وب بذارم ..گفتم چون خواهران اينجا تشريف دارند شايد باعث رعب و وحشتشون باشه و اين زياد درست نيست ..
يه معاند كوته فكره مثلا روشنفكر بهم گفت اقا شيعيان ميگن امام علي تقسيم كننده بهشته و جهنمه ..
يعني امام علي بهشت و جهنمي ها رو تقسيم ميكنه ؟؟ پس خدا اونجا چه كاره ست ؟
گفتم اين جواب امام رضاست اقاي روشنفكر ..همين سوال رو مامون از امام رضا هم پرسيده بود ..
اي درسته كه ا حب علی ایمان و دشمنی با علی کفر ؟؟ پس تقسیم می کند بهشت و دوزخ را زمانی که ایمان و کفر بر اساس حب و بغض او باشد پس
امام علي قسیم الجنه و النار است.
هايييييييييييي هااااااااااااي اول مظلوم عالم ..
علي علي علي علي ...اقا اقا اول مظلوم عالم ..
نميگم خوبم ولي به فاطمت زهرا قسم ..اگه ثروتمندترين و خوشبخت ترين ادم روي زمين بشم با گرفتاري هاي مردم سرزمينم احساس خوشبختي نميكنم ...
اقا اقا من عشق رو براي همه ميخوام براي همه ..
اقا اقا خيلي از دختراي دهه شصت سرزمينم به خاطر اشتباهات دولتمردان و پدران گذشته چشم به راه يك همسر مناسب موندند ..
اقا خودشون هيچي... نگاه كثيف و موذيانه مردم خسته شون كرده ..
تو رو جان همسرت زهرا س از خدا بخوايد يه همسفر مناسب براشون پيدا بشه و راهي خونه بخت بشند ..
ازت التماتس ميكنم اقا ..
بخدا ميبينم خواهران محجبه فاطمي كه عشق خانم فاطمه زهرا تو وجودشون هست به حقي كه بود نرسيدند اتيشم ميگيره ..
براي زنهاي ستمديده سرزمينم كه زير چنگال همسران ستمكارشون زندگي ميكنند ..
براي كودكان بيمار ..براي ستمديدگان مملكتم ..تا قيام قيامت ..
كه علي وار زندگي كردند و به اميد رسيدن به بهشت جاويد رنج و بلا رو تحمل كردند و صبر پيشه كردند .
اقا اقا اول مظلوم عالم ...
تو روايات نقل شده يه جوون يهودي 36 ساله فوت ميشه ..شب اول قبر عذابش نميكنند ..
ميگن اين جوون يه اخلاقي داشته كه مورد پسند خدا بوده ..
تو خيابونا منتظر ميمونده تا اقا علي رد بشه و با نگاه مهرباننه نگاهش كنه و بهش لبخند ميزنه ...
خدا به خاطر دوستي اقا علي بهش رحم ميكنه ..
اقا اقا دست دوستدارت رو بگير ..
اگه شيعت نيستند ..دوستدارت كه هستند نيستند ؟؟