23
23
یه وقتایی پیش میاد که تقریبن خیلی پیش میاد که از زمین و زمان بهت الهام میرسه
«هی فلونی! همه چی یادت رفته ها...
«هی فلونی! همه چی یادت رفته ها...
هرچی خوندیو نخوندی پریده ها...
حواست کجاست تو پوچه پوچیا...
همونایی که دیشب خوندیم پریدنا... »
که دلت می خواد همه ی این پیغام پسغامای ماوراءطبیعه رو قشنگ و باکلاس عُق بزنی
که این حالت تهوع از احساس پوچیه ایجاد شده تا سر حد مرگ می کِشَدِت
که حتا نمی تونی غصه بخوری
که سرِت درد میگیره
که به فنا میری
که پوووف!
اما نه... اصلا
دیگه نمی خوام ناامید
دپرس، افسرده، غمگین بنویسم
برخلاف ظاهر شاد و بشاش و بی غم و غصه ام
پس :
« اولن فلونی هَف جدوآبادته
دومن پوچ خودتی
سومن به درک که یادم رفته وَخ گذاشتم مرور کنم چیشات درآد
چهارمن همه چی عالی میشه و یه جایه توعه بدبَخت بـــَد میسوزه! »
:)))
خُد درگیری در حد استافیلوکوکوس، یام استرپتومایسز! یام می تونه نیتروزوموناس باشه! یا حتی بازیدیومیست:|
فهمیدین زیست خوندم یا بیشتر توضیح بدم؟
:)))
تا ی هایِ دیگه بای!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |