ای کاش...
قلم در دستم سرگردان مانده است، آه بر دل می کشد. تصمیم می گیرد تا به حرکت در آید. اما وا می ماند ، باز بخود جرأت می دهد تا بنگارد آنچه را که در دل نهفته است . بنگارد از روح و روانی که به آزار و اذیت وا داشته شده و جسم را سرگردان ساخته است. بنگارد تا دانایان بدانند که زندگی جهنمی دیگر بر عاقلان قابل تحمل نیست. قلم می خواهد بفهماند تا عامیانی همچون من، نگران از فردا و امروز هستیم، قفسمان روزبروز تنگتر می گردد . بی حرمتی ها افزونتر، انسانها دیگر ملاحظه همدیگر را ندارند . فقرا روزبروز فقیرترمی شوند و اغنیا روزبروز غنی تر. آخر اینکه رسم روزگار نمی شود که صبح تا شب با حسرت و آرزو زندگی را گذراند صدای ای کاش ها رساتر می شود اما هنوزم ما دچار سردرگمی و وحشت هستیم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |