گفت: خاری ! گفتم: از کجا دانی؟
گفت: از ظاهرت ریا می بارد ، انسان حقیری! گفتم: آری . آنچه برمن توصیف کردی حق است
پریشان احوال شد و از گفته خویش نادم.
گفتم: ای راهرو معصوم ، زندگی تلخی و شیرینی دارد.
من از ازل مزه شیرین زندگی را نکشیده ام ، حق با توست که در حق من اینچنین پنداری داشته باشی
روزی مادرم مریض احوال گشت، از تنگ دستی شدم نابکار
به هر در زدم یاریگرم نگشتند چاره کار از من رمید
مادر را همسایگان به خاک سپردند و مرا همچون مجنونی به دیوانه خانه بردند
هرچه داشتم و نداشتم مادرم بود که در خاک شد
شب وروزم فکر و ذکرم ، افکارم همه او بود
داراییم از دست رفت چرب زبان شدم تا شاید بمن ترحم کنند و به بند نکشند
زبان تند داشتم ، حرف حق می گفتم اما بجای محبت کینه در دلها کاشتم مرا عصیانگر خواندند از کمالات و معرفت من هیچ نمی دانستند هیچ.
در حالیکه شب و روز با خدایم در حال نیایش بودم دل به او سپرده و به سفارش او احترام مادر را در دل پرورش می دادم عشق زندگی را در ویرانه دلم کاشتم .
اکنون من در امان نیستم میدانم که در میان شماها من زشتم