بهانههایی برای دوباره شروع کردن
فرنوش صفویفر
روانپزشک
از راه نرسیده، تفاوت این دفعه را با دفعههای قبل که از بروجرد برمیگشت حس میکرد. همیشه خانه پر بود از خواهر و برادرها و بچههای قد و نیمقدشان؛ و این روبهرو شدن با مادر را (که همه «عزیز» صدایش میکردند) برایش راحت میکرد. در واقع، اصلاً لازم نمیشد با مادر و خشمش روبهرو شود. خشمی که بهخاطر ماندنش در بروجرد بعد از فارغالتحصیلی از مدرسه پرستاری، بعد از هفت ماه، هنوز بینشان رفتوآمدی نامحسوس داشت. سهیلا حق میداد به مادرش، که نتواند هضم کند درس خواندن دختر را، مستقل شدنش را و زندگی در شهری دیگر، آن هم بدون شوهر! همینطور که ساکش را باز میکرد و نگاه به خردهریزهایی را که برای جوجههای برادرهایش خریده بود، به این فکر میکرد و بیاختیار شانه بالا انداخت: «من هم عصبانیام که این قدر باید برای هر چیز بجنگم!»
اما این بار فرق داشت: کسی نبود که فضا را شلوغ کند و سهیلا هم تصمیم گرفته بود به این سکوت تلخ بینشان خاتمه دهد. به آشپزخانه رفت که عزیز همیشه
این جور موقعها خودش را آنجا سرگرم نشان میداد. با آنکه میدانست با گفتن «حال شما؟» و «اوضاع چطور است؟» اتفاق خاصی نمیافتد، باز از همین عبارتها شروع کرد و همان جوابهای «شکر، میگذرد» و مانند آن را دریافت کرد. روی میز یک بوته کرفس بود که منتظر پاک شدن و آماده شدن برای خورش کرفس (غذای محبوبش)
-«قبول دارید یک تهمزه تلخ توی کرفس هست؟»
-«خب مادر ساقه کلفتترها که رنگ روشن دارند تردترند.»
-«ولی عزیز چطور این قدر ساقههای یک کرفس باهم فرق دارند؟ یکی آن طور تلخ و سفت، آن یکی شیرین و ترد؟»
-«همهاش کنار هم خورش کرفس را میکنند آن خورش کرفسی که دل شما را میبرد، عزیز!»
-«یعنی اگر همه خورش کرفس از این ساقههای شیرین باشد، چندان مزهای ندارد؟ هیچوقت به این فکر نکرده بودم!» و بعد بیآن که حواسش باشد، ادامه داد: «مثل بچهای که همهاش حرف گوشکن باشد، مزه برای ننه و باباش ندارد!»
عزیز گرداندن کفگیر را در تابه جعفری متوقف کرد: «ها؟ چی میخواهی بگویی؟ که خوب کردی ننه پیرت رو گذاشتی و رفتی؟ هی چشمم به در باشد که کی برمیگردی؟ هی جواب این و آن را بدهم که چرا رفت و چی شد و نکنه و اگر و مگر؟ ها؟ خوب شد؟ خوب کردی؟» و مدام صداش با هر جمله بالاتر رفت. «عزیز!» دردمندانه نالید. پا شد زیر تابه جعفری را خاموش کرد. کفگیر را از دست عزیز گرفت: «به خدا اگر به اشکت راضی باشم عزیز! نمیدانی چقدر من دلم برات تنگ است شبها که شیفت میدهم!»
تا جوجههای برادرش زنگ بزنند و خانه را باز پر کنند از شور و سر و صدای کودکانهشان، مادر و دختر دل سیر پیش هم گله و گریه کرده بودند.
مطالب برگزیده...
ما را در سایت مطالب برگزیده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : جواد رمضانی بازدید : 184 تاريخ : يکشنبه 1 مهر 1397 ساعت: 22:05