سیدسجاد حسینی
در چند سال اخیر که تم اجتماعی بر آثار درام سینما سایه انداخته، یافتن فیلم قصهگو که یک داستان ساده را روایت کند، مانند یافتن سوزن در انبار کاه است. (از ستون قبل، گیر دادم به این تشبیه) قصهگویی آمال و آرزوی یک فیلمنامهنویس است زیرا نظم موجود در کار، پلات محور بودن، شخصیتپردازی مبتنی بر قصه، تعلیق و سایر اجزای یک قصه، دست سناریست را برای هنرنمایی باز میگذارد. گویی برای یک نقاش همه شرایط ایدهآل خلق یک شاهکار را فراهم کرده باشیم. هرچند لزوما قصهگویی و داشتن یک داستان مشخص، کیفیت سناریو را تعیین نمیکند. این که قصه چیست و مهمتر از آن قصه چگونه پرداخت میشود، از اهمیت بیشتری برخوردار است. از همان ابتدای فیلمِ جاویدی، مشخص است که با یک ایده داستانی خوب مواجهیم. در گیرودار تخلیه یک زندان خارج شهر، یکی از زندانیان گم میشود. نعمت جاهد که مسئول زندان است، باید تا ساعت مشخصی زندان را تخلیه کند اما با اتفاق پیشآمده، موظف است که قبل از ساعت مقرر احمد سرخپوست را تحویل دهد. کاراکتر نعمت جاهد، طبق شخصیتپردازی، به هر روشی متوسل میشود تا وی را پیدا کند. از دستور تخریب زندان گرفته تا گاز اشکآور و تهدید. جاویدی، کاراکتر نوید محمدزاده را یک کاراکتر وظیفهشناس معرفی میکند که تنها مسئولیت خودش یعنی یافتن احمد سرخپوست برایش اهمیت دارد و در این راه، هدفش وسیله را توجیه میکند. در کنارِ او، پرینازِ ایزدیار که رولِ مددکارِ زندان را بازی میکند، هرچند به تصمیم سنارسیتِ اثر آنقدر که باید و شاید پرداخت نمیشود، اما نمیتوان ایرادِ بزرگی به نوعِ اکتینگِ او وارد کرد؛ چرا که اگر کاراکتری خلق نشود، اکتینگی باقی نخواهد ماند. شاید این در نوعِ خود مشکلِ سناریو محسوب شود؛ چرا که پرسوناژِ ایزدیار، نقطه عطفِ سناریو را که کمک به فرارِ این زندانی بیگناه باشد، شکل میدهد اما انگیزه او که بیگناهی زندانی است، در سناریو به طورِ جدی پرداخته نمیشود. جاویدی تصمیم میگیرد تا قضیه بیگناهی را با دو سه دیالوگ دمدستی جمع کند و به آهنگ ویگن و رقصِ اوراکت محمدزاده بپردازد. از تیپهای اضافی و زائدی چون رول آتیلا پسیانی، مانی حقیقی و حبیب رضایی که بگذریم (نخواهیم بگذریم هم آنقدر بیهوده و زائدند که ارزش بررسی ندارند) فیلم تا پرده
پایانی مسیری قابل قبول را همراه با نقایصش طی میکند تا برسد به همان داستان قدیمی فیلمهای سینمای ما؛ پرده پایانی و سندرم پایان نامتناسب. آنقدر گفتیم که دهانمان کف کرد. نمیدانم فیلمسازهای ما چه پدرکشتگی با پایان فیلمهای خود دارند که این چنین بیرحمانه به جانش میافتند و اندینگ مورد علاقه خود را به پایان حقیقی قصه تحمیل میکنند. فیلمساز نباید پا روی سنگبنای خودساختهاش بگذارد. اگر نعمت جاهد طوری شخصیتپردازی شده که انجام وظیفه کند، چطور میشود که در یک لحظه پا روی ترفیع، آینده شغلی درخشان و شخصیتش بگذارد و احمد سرخپوست را به حال خودش رها کند؟! عدهای میگویند که عشق به مددکار زندان (پریناز ایزدیار) باعث این تصمیم شده. شوخی میکنید؟! کدام عشق؟! با بو کردن عطر مداد، پخش آهنگ ویگن از بلندگوی زندان و غیرتی شدن نعمت جاهد برای مددکار که عشق ساخته نمیشود؛ اگر عشقی درکار بود، کلام دوستان را متین میشمردم و تسلیم حرفشان میشدم. پایان سرخپوست به شکلی است که گویی سناریست یک سازه را با ابهت (با اغماض) بنا میکند، اما هنگام تزئین به جای گچبری، کلنگ به دست میگیرد و تمامِ بنا را خراب میکند، بدونِ اینکه انگیزه کافی برایِ ضدپلات عمل کردن به مخاطب بدهد. ویروسِ هپیاندینگ به جانِ اثر میافتد و داستان را از مسیرِ معینِ خود خارج میکند. پایان آنقدر ضعیف است که تمام پلات را تحتالشعاع قرار میدهد. (پایان قصه خلقمان را تنگ کرد. بیایید ستون را به سبک آقای جاویدی هپیاندینگ تمام کنیم) در میان این همه عیب و ایراد، سه نکته مثبت، فیلم را دارای ارزش دیدن میکند. اول؛ بازی قابل قبول و حسابشده نوید محمدزاده که دیگر از آن تیپهای عربدهکش همیشگی وی خبری نیست. دوم؛ فیلمبرداری خوب هومن بهمنش که کیفیت بصری فیلم را بسیار بالا برده است و سوم؛ انتخاب یک پلات داستانمحور با تمام نقایصش توسط نیما جاویدی که در میان این همه فیلم اجتماعی و ژانر نکبت، برای مخاطب غنیمت است. به سوال اول برمیگردیم. آیا سرخپوست را ببینیم؟! چرا که نه. حتما ببینیم. مطالب برگزیده...
ما را در سایت مطالب برگزیده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : جواد رمضانی بازدید : 378 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:11