عجب روزی بودا امروز
عجب روزی بودا امروز
امروز ی روز عااااااالی بود
صبح زبان من تنها نمره کامل کلاس رو گرفتم
بعدالظهر دیرتر رسیدم
استاد میگه خوب شد اومدی
ی امید واسه درس دادن پیدا کردم
جلسه آخره فکر کردم نمیای خخخخ
از اول تا اخر پا تخته بودم سوالات رو حل کردم
مسیر برگشت
طبق معمول مسیر دو کیلومتری دانشگاه تا میدان امام رو داشتم پیاده میومدم که یهویی جلو نمایشگاه اتومبیل الماس(همونجا ک ماشین شاسی بلندش باعث میشه کلی پیاده روی کنم تا بتونم ی دل سیر نیگاش کنم -دیووونه هم خودتونید-)ی ماشین نگه داشت
تاکسی نبودااا
ی پسره جوون بود متولد 67 (خودش گفت بین راه)
باهاش گیر صحبت شدم اونم لیسانس کامپیوتر بود
ولی الان داشت حقوق میخوند
اومدم سر راه ی ماشین (تربتی تریاکی)منو سوار کرد
همین پیاده شدم اول روستا
رمضون(رمضان) عمه منو دیده میگه ما که بنظر اقوامیم
میگم اره خو
خیلی هم اقوامیم
بلاخره اونم منو تا جلو در خونه رسوند
خخخخ
عجب روزی بودا
خدایاااااااااااا شکرت