بی حرکت!
بی حرکت!
گاهی باید پارو نزد. وا داد.گاهی باید دل به دریا داد.گاهی سخته حرکت. و نایی برای دستها و اعضا نیست. منتظر میشم. این قایق، بادبانم نداره که پشتگرم یه باد شُرطه، بنشینم و صبر پیش گیرم... پارو و این بازو که رمقش رفته تا اینجا ی کار. روحی که تابی در جسدش جور نمیشه! یه گوشهی قایق لَم میدم.کسی نیس! بلندتر.کسی هست! نه، صدا، نا نداره. شکمْ خالی و شانهای که تیر میکشد و شبی که در راه است...
و بازهم از این گوشه به عرصهی دیگری از عمر، پلی از جنس امید جور میشود و به یه جاهای خوشتر خواهم رسید. این جورها مدام سختم نمیماند.
باید دری به تخته بخوره! تلی برمبه و گودی پرشه!
رسم روزگار اینه...
نه؟
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |