آدمک
آدمک
.آدمک خسته شدي از چه پريشان حالي؟
پاسي از شب که گذشته است چرا بيداري ؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته اي ؟
دلت از غصه سياه است چرا سوخته اي ؟
تو که تصوير گر قصه ي فردا بودي؟
تو که آبي تر از آن آبي دريا بودي؟
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته اي ؟
کاخ اميد خودت را تو کجا ساخته اي ؟
آخرين بار که بر مزرعه من باريدم.! روي دستان تو من شاپرکي را ديدم.! تو چرا خشک شدي، او چرا تنها رفت ؟
من که يک سال نبودم چه کسي از ما رفت ؟
اين سکوتت که مرا کشت صدايي تر کن.! اين منم آبي باران تو مرا باور کن؛
باور از خويش ندارم که چنين مي بارم؛
بگذر از اين تن فرسوده کز آن بيزارم؛
نه دگر بارش تو قلب مرا سودي هست؟
نه براي تب من فرصت بهبودي هست؟
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود؟
دلش انگار به حال دل من سوخته بود؟
شاپرک رفت،دلي مرد،عزا بر پا شد؛
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد؛
آري اين بود تمام من و اين بيداري!
جان باران چه شده از چه پريشان حالي ؟
برو که آدمکي منتظر باران است؛
او که با شاپرک قصه ي ما خندان است؛
من و اين مزرعه هم باز خدايي داريم .... .
ﺟﻨﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ... ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﺮﻑ
ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ِ ﺑﯽ ﺣﺎﻟﻢ ﭘﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ
...
ﺑﻪ ﺁﻧﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺭﺍﻫﯽ
ﺧﺘﻢ ﻧﺸﻮﺩ
ﺑﻪ ﺁﻧﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ِ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ِ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﯼ ﻣﻦ .......
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ....
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺻﻼ ﻋﻮﺿﯽ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻧﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ
ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ....
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎﻥ ِ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ
ﺟﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﯿﺨﻮﻟﯿﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﻧﺪ ....
ﺍﺯ ﺩﺭﺍﮐﻮﻻﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﮑﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺧﻄﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﻫﯿﺘﻠﺮ ...
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮﯾﯽ
ﻓﺮﺽ ﮐﻨﻨﺪ
ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮊﺍﻥ ﻭﺍﻟﮋﺍﻥ ﮔﻔﺖ
ﯾﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻨﺎﺭﺩﯾﻪ ﺍﯼ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺶ ﻣﻨﻔﯽ ِ ﻋﺬﺍﺏ ﻫﺎﯼ
ﮐﻮﺯﺕ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻟﯿﺨﻮﻟﯿﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﮔﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ
ﺩﺍﺭﺩ ...
ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻤﺎ ﮐﺎﻥ ﺑﻪ 8 ﺻﺒﺢ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ . ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﯾﮏ
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ....
ﺁﺭﯼ ﻫﻤﯿﻨﺴﺖ ....
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ِﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻥ ﻧﻤیخورد