بچه هام 5-6ماهه بودن.از پشت سر نگاشون میکردی لپاشون معلوم بود.بزرگه تپل تر از کوچیکه بود و یه بلوز و شلوار نخی سفید هم تنشون بود که جلوی بلوز عکس خرگوش بود.
بزرگه بغلم بود و دائم میخندید. رو به مامان و خالم کردم و گفتم:بچم چه بامزه میخنده :-)
کوچیکه هم بغل مامانم بود.مامانم انداختش هوآ ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.
بزرگه رو دادم دست مامانم و کوچیکه رو گرفتم تو بغلم و یه کوچولو انداختمش بالا بازم هیچ عکس العمل نشون داده دفعه دوم که یه کوچولو انداختمش بالا دندون پایینیشو بهم نشون داد و خندید:-) حس مآدری خیلی شیرینه.اصن حس نمیکردم خوآبه،بس که همه چی برآم واقعی بود.
البته این خواب قشنگ یه اتفاق تلخم دآشت.
نمیدونم چی شد یهو که پسر بزرگم یه چیزی تو گلوش گیر کرده.رنگش هی داشت قرمز میشد و آب از دهن کوچیکش راه افتاده بود.همین صحنه رو که دیدم گریم گرفت و فوری بابامو صدا زدم : بااابااا کجآیی،بیآآآ.
بابام تو هال بود وقتی داشت میومد تو اتاق منم بچه رو به شکم روی ساعدم گذاشته بودم و آروم میزدم پشتش تا اون شی خارج شه،(اینو وقتی هلال احمر بودم،یادمون دادن) ولی تاثیر نداشت.بچم داشت از دست میرفت و من نمیتونستم واسش کاری کنم.با تمام وجود داشتم گریه میکردم تا بابام بچه رو فوری از دستم گرفت و با کف دست یه ضربه به پشتش زد و از دهنش یه چیزی پرت شد.
بعدش از خواب پریدم.