برزخ
برزخ
یه حرفیو خیلی وقته میخام بهش بگم اما از بازتاب عکس العملش می ترسم.
اینکه بین گفتن و نگفتن هایی ک بالاخره یجایی باید یا خودم بگم یا خودش بفهمه داره دیوونه ام می کنه.
درستش اینه هر چه زودتر بگم
اما از دست دادنش چ بطور کامل چ بطور ناقص .....
داره روحمو میخوره
مثه لقمه ی جویده هزار بار اومد نوک زبونم و قورتش دادم.
عقلانیش اینه ک باید بدونه
اما حساب کاره دله
بدون نبودنش و یا اینکه قسمتیش دیگه پیشم نباشه ، این چیزیه ک داره می کشه منو
هر روز ک تو چشماش نگاه می کنم و می خندیم ، هر روز این فکر با منه
و این فکر ک هر لحظه داره دیر میشه.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |