دو خواب شیرین و مرتبط
دو خواب شیرین و مرتبط
تو کویری پر از خار و خاشاک بودم. بادی نه چندان شدید میوزید.
سر در گم بودم ولی ناراحت و پریشان نبودم...
صدای بلند شد و نامم را صدا زد
یک بار
دوبار
سر برگرداندم و دیدم کسی نیست
بار سوم نامم را صدا زد. اینبار بلند تر.،.
جستجو کردم و صاحب صدا را پیدا کردم. یه پیرمرد خوش رویی که دل از آدم می برد وبر عصایی تکیه داده بود و لبخند ملیحی بر لب داشت و باد موهای سفیدش را این سو و آن سو می برد و لباسهای سفیدش را تکان تکان میداد.
با اشاره منو کنار خودشون خوندند. من هم با سرعت کنارش رسیدم و نگاهش کردم. تک و تنها بودیم و آفتابی نه چندان سوزناک می تابید.
نشست و من کنارش نشستم و دستمو رو زانوش گذاشتم. پرسیدن منو میشناسی؟؟؟ گفتم بله. شما جناب یعقوب علیه السلام هستین پدر بزرگوار یوسف حکیم، منجی مصر...سری به نشانه تائید تکان دادن و دوباره لبخند ملیح...
با مهربانی گفتند: دوست داری چه هدیه ای بهت بدم؟ منم گفتم هر چی که بدین خوبه...
بازم لبخند ملیح و این بار مهربانانه تر گفتن: یه درخواستی کن! ومن هم با شعف و شوری وصف ناشدنی گفتم: هرررر چی که بدین برام خوبه...
بار سوم تکرار کردن هر چی میخوای بگو...ومنم سوم بار گفتم یا نبی الله هر چی شما بدین برا من خوبه...
سرشونو بالا بردن و دستش را به طرف آسمان بالا بردن و گفتن : اون ستاره رو می بینی...؟ من دلم پر غصه شد و گفتم چشمام سو نداره که حتی تو شب ستاره ببینم اونوقت چطور تو روز آفتابی من ستاره ببینم؟
باز هم لبخند ملیح و دلنشین ایشان هنوز بیتابم کرده... با ناامیدی به سمت دستان مبارکشون ، آسمان را نگاه کردم و چندین ستاره دیدم که یکی از اون ها از همشون تابانتر بود، رو دیدم.
حضرت یعقوب علیه السلام فرمودند : اون ستاره که از همه تابان تره هدیه ی ما به توست.
وقتی از اون ستاره چشم برداشتم که روی سخنم با آن عزیز باشه دیگه از خواب بیدار شدم و...
و از خواب بیدار شدم و حس خوبی داشتم. خیلی حس خوبی داشتم
خیلی حس خوبی...
اینو یادم رفت بگم والان اضافه میکنم که:
اون ستاره ها کلمه ی « بابا» رو نوشته بودن که هر دو « با » با قدری فاصله از همدیگر بودن
مثل:
با با
ولی با ستاره نوشته شده بود بابا.
***************************************************************
دقیقا سال گذشته در چنین شبی( یکم خرداد ۱۳۹۴) خواب دیدم.
در حیاط بزرگ خانه مرحوم پدربزرگم که قبلا حوض بزرگی داشت و چند تایی ماهی در اون بود و اطراف خونه گلهای قشنگ و رویایی ... اون خانه پر بود از درختهای کوچیک و بزرگ و گلهای قشنگ که وسط اون خانه درخت بزرگ شاهتوتی بود و سمت چپ حیاط خانه حوض بزرگی بود وچند تا ماهی.
الان از اون حوض و درختان وگل و زیبایی ها خبری نیست. با رفتن پدربزرگم همه ی این زیبایی ها به خاطرات پیوستند.
خواب دیدم لب اون حوض مشغول تماشای ماهیان هستم که پیر مردی خسته و ناراحت بر قاب حوض ظاهر شدن و نقش قامت ایشان بر سطح آب نمایان شد. با لباسی سفید و خاکی و عصایی به دست و لبانی خشک و تشنه... و من تعجب میکردم . تعجبم به خاطر این بود که با اون توصیفاتی که از حوض بزرگ آب میکنم ولی آن پیرمرد لبانی خشک و تشنه داشتن...مرا با نامم صدا زدن و من جواب دادم و گفتم شما کی هستین؟؟ فرمودن: من یعقوب پیامبر خدا هستم. صدا زدم یعقوب؟ حضرت یعقوب علیه السلام؟ پدر حضرت یوسف علیه السلام که از فراق فرزندشون و از شدت گریستن چشمانشون نابینا شد؟ سری برای تایید تکان دادن ومن با یادآوری شان ایشان و با احترام به هیبت ایشان بغض کردم و بر دو مژه ام قطره های اشکی نشانده شد که ایشان دستانش رو از قاب حوض بیرون آوردن و با دو انگشت دستانش اون قطره ها رو گرفت و به آسمان پرتاب کردن. من به آسمان نگاه کردم و وقتی خواستم دوباره به حوض نگاه کنم و سیمای پیامبر خدا را ببینم ، از خواب بیدار شدم و موفق نشدم...
پ.ن:
همان روزها بود که برای اولین بار نابینا شدم و نور چشمان به صفر رسید...