تا ساعت2 شب تو بیمارستان بودیم...یه پسره از اولش گیر داده بود بهم میخواس بیاد شماره بده
اخرشم چشم نامزد نرگسو دور دید اومد شماره رو خیلی با احترام داد بهم
میدونستم ول کن نیست واسه همین شماره رو گرفتم اخه میترسیدم نامزد نرگس بیاد دعوا شه
عاطفه شماره رو گرفت ازم انداختش رو زمین پسره خم شد برش داشت بهش گفت خانوم شما چیکاره این مگه؟
عاطیم ک یه متر زبون داره کسی حریفش نمیشه...گفت همه کارم اصلا
بعدش باز پسره شماره رو گرفت سمتم به عاطفه اشاره کردم که بیخیال شه یهو کریم میاد شر میشه!
بازم شماره رو گرفتم ولی عاطی گرفت پارش کرد پسره بهش گفت حلالت نمیکنم نمیبخشمت
خلاصه جریانی داشتیم....
ولی دیروز حالم اصلا خوب نبود...بعد از اینکه شنیدم با یه دختره شونه به شونه هم راه میرفتن
حالم بهم ریخت...ولی منم قوی تر از این حرفام....اصلا مهم نیس
فقط نمیدونم چرا آخر شبی بعض لعنتیم داشت خفم میکرد..مجبور شدم برم تو محوطه یه جا بشینم و اشکام سرازیر شه...میدونم به من اصلا مربوط نیست ولی دیدن و یا فهمیدن بعضی چیزا بهت ضربه میزنه.
شاید زیادی قوی بودم اون روز....اخه از وقتی این خبرو شنیدم داشتم ادای آدمای قوی رو در میاوردم تا اخر شب....بهرحال یه جا آدم کم میاره دیگه!
ساعت 12 شبم که رفتیم بیمارستان بخاطر نرگس
نمیدونم پسره از چیه من خوشش اومد اخه؟!!! چشام ضایع بود گریه کردم ...بزور باز نگهشون داشتم!
تا صبحم که نتونستم بخوابم..بعدشم که امتحان کاربرد کامپیوتر داشتیم که خدا رو شک کامل گرفتم...واسه منی ک زیاد با کامپیوتر کار کردم یه جورایی سرگرمی جساب میشد نه امتحان!
عصرم که برگشتم خونه...واسه مامان قضیه هاشمو هم گفتم
خندید گفت ناهید اینا همه تجربه میشه واست...پسر خوبو پاک با شاه رفت از مملکت
یادته چطوری ازش تعریف میکردی؟! حالا با یه دختر دوسته و ممکنه به اونم همین حرفا رو بزنه
واسه مامان قضیه هم کلاسیمو گفتم که نامزد داره و هر ساعت با یکی دوسته و میخوان یه تولدم بگیرن همه هم باید با جفتاشون برن...
پس شامل حال ما نمیشه!
یا مرد زن دار دیدم چشش دنبال دختراس و هر ساعت با یکیه
گفتم ماماااان حااااالم از جو دانشگاه بهم میخوره و فقط میخوام مدرکه رو بگیرم تموم شه
واسک چایی ریختو درباره خاستگار جدیدم حرف زد...گفت خانوم دکتر قاسمپور دربارت پرسید گفت ناهید چند سالشه گفتم 18 گفته واسه داداشم دلم میخوادش ولی سن پسره 31 هس..و مامان بابا با اختلاف سن زیاد مشکل دارن!
با مامان رفتیم خیابون چمران دوتا مانتوی خووووشگل خریدم
خدایی اندامم جوریه که همه ی لباسا بهش میاد و شیک وایمیسن رو تنم
اخه یه دختر چقد میتونه جیگر باشه؟!!!!!!
بعدشم کلی دور زدیم و رفتیم خونه ی مامان بزرگ...توی اتاق دایی ایمان مانتوهامو پوشیدم نشون خاله جان و مامان بزرگ و بابا بزرگ دادم همشون گفتن خیلی بهت میاد
بعدشم که بابا اومد دنبالمون رفتیم ساندویچ خریدیم بعدشم با کلی اصررراررررر باباخان اجازه داد من پشت ماشین بشینم و تا خونه خودم روندم
اهنگ تی ام بکسو گذاشتم باهاش قر میدادم پشت فرمون....بابا گفت نه ک خییلی واردی داری خودتو سرگرمم میکنی!حواست به رانندگیت باشه خانوم!
خلاصه اومدم خونه و با بچه های کلاس توی گروه کلی حرف زدیمو خندیدیم...حراست یونی بهم درخواست فالو داده اینو کجای دلم بزارم! اومده همه پستامو لایک زده کامنتم گذاشته بعد اومده دایرکت میگه اگه کاری بود تو دانشگاه در خدمتم! گفتم سپاسگذارم خدا نگهدار
بخدا اگه باهاش رسمی حرف نمیزدم شهریاریم میخواس بهم درخواست دوستی بده
یادش بخیر دوران دبیرستان اکیپ چهار نفره ای داشتیم که من بودمو مهتاب و فرشته و شکیبا
فرشته خانوم با یه پسره لاشی دوس شد از قضا عاشقش شد طرف بهش زنگ زده گفته قراره نامزد کنه
تازه هم فهمیدیم شهریار پسر عمه ی صمیمیترین دوستمه و عکس نامزدیشونو نرگسم داره!نامزدمشم باز اقوامشون میشه!
فرشته قسمم داد یه برنامه ترتیب بدم هممون دور هم جمع شیم و یه جوری عکسشونو بهش نشون بدم
ولی مهتاب و شکیبا گفتن ناهید نابود میشه اگه ببینه عکس شهریار و زنشو
حالا به نرگس گفتم اگه پرسیدم عکسشونو بهم نشون بده بگو حذف کردم...
بعدشم اگه شد بریم بیرون بگردونیمش بعد بریم سفره خونه تا حالو هواش عوض شه
سعی میکنم فردا یه جو شاد درست کنم واسشون...
الهی فدای دل دوستم بشم..میفهمم داره عذاب میکشه...ولی گذر زمان همه چیو حل میکنه
قرار نیس ما بخاطر یه نفر خودمونو از زندگی بندازیم ک!
مگه چندبار زنده ایم اخه؟!! باید لذت ببریم ازش
روحیه من طوریه که سعی میکنم همیشه به خودم امید بدم و به چیزای مثبت فکر کنم
حدا اقل واسه خودم مهمم و ارزش دارم
اون قضیه گریه کردنم دیگه تکرار نمیشه....عذا داری کافیه دیگه...کسی که مرده دیگه قرار نیس برگرده پس بهتره الکی خودمو داغون نکنم واسه چیزی که نیست!
امشبم یخورده اهنگ اروم گوش دادم چندتا هم از آیرو دان کردم...با لب تابم کار اسلایدمو انجام دادم ولی کامل نیس هنوز...بعدشم میخواستم برم نقاشی کنم ولی حسش نبود ایشالله از فردا.
من هیچوقت نمیتونم لاشی باشم یا یه دختر بی احساس بشم که با یه رابطه دوستی کنار بیام
میتونستم با هاشم دوست شمو کاری کنم که کلی بهمون خوش بگذره
ولی هم اعتقاداتم نمیزاشت..هم اینکه فراموش کردنش الان واسم آسونتر بود تا وقتی که کلی خاطره باهاش میساختم!
احتمالا فک میکنه یه دختر صفر کیلومتر و بی تجربم...ولی اصلا اینطوری نیس
فقط سر قرار چون دید متفاوتی نسبت بهش داشتم خیلی میترسیدم کاری کنم که فک کنه خیلی سبکم یا دختر ولیم
واقعیتشم میتونم اینطوری باشما.....ولی شخصیت من این نیس
درسته خانوادم آزاد بوده و با پسرای اقوام رابطه راحتی داشتیم حتی برقصیم با همو.....
ولی خوشم نمیاد خودمو درگیر یه رابطه بی ریشه کنم
از همه ی اینا مهمتر روحیه ی من بدرد اینکارا نمیخوره
فوق العاده شکننده و حساسم...اگه خدایی نکرده آسیبی بهم وارد بشه بدون شک کارم به دکتر اعصاب میکشه!
سری که درد نمیکنه رو چرا دستمال ببندن آخه؟!!!!!!بیخیال
انشاالله یه کیس خوبو دلچسب که اومد واسمو قبول میکنم و خودمو با همدم و همراه و همنفس همیشگیم سرگرم میکنم یا نیازامو با اون رفع میکنم
اگه بخوام پا بزارم تو رابطه دوستی مطمینن جمله ی دوست دارم واسم بی مفهوم ترن جمله ی جهان میشه حتی ممکنه تنوع طلب بشم و هزاران ضرر دیگه که میبینم
چه کاریه اخه؟!
منکر این نمیشم که وقتی خوابگاهم تنهایی بهم فوق العاده فشار میاره ولی قرار نیس به هر حسیمون هر جور شده پاسخ بدیم!
خدایا خودت آخر عاقبتمونو ختم بخیر کن
شکرت بابت همه چی...
میدونم داده هات نعمته و نداده هات حکمت
خیلی دوست دارم خدای خوبم