گریه های بيخودي و باخودی
گریه های بيخودي و باخودی
آخ که چقدر دلم ميخواد امشب گریه کنم چرا چیزی رو شروع میکنم که به اینجا ختم ميشه به این شبا... فردا بازم از راه ميرسه و امشب شاید هزارمين شبیه که دارم به فردایی که شاید نرسه فک میکنم من از این زندگی طرد شدم تبعید شدم من حس و حالمو توی کوچه ی فرشادی جا گذاشتم اون روزي که يه آرشه دستم بود میدویدم از کیفم افتاد... من ذوقمو توی پارک شهر نزدیک تو انداختم از ترس... من فرار کردم و فرار نکردم... من جا موندم من حس میکنم تمام روزاي باقی مونده ی عمرم يه حاملگی طولانيه يه جنون حروم زاده که توی من نطفه زده
خونمون دوره... دیر ميشه سرکوچه تیر چراغ برق خاموش روشنميشه
زن همسایه آشغال ميذاره سرکوچه من حالم بده من بیمارم توی کیفم چندتا ریتالین گم کردم من شاید اونا رو خوردم راستی یکی امروز بهم گفت آدم باش
من نميخوام اون آدمی باشم که اون گفت باش
خودکارم کو
امشب دیر صبح ميشه