فصل٥پلیس بازی
فصل٥پلیس بازی
از پشت می دیدمش داشت با کارن حرف میزد منم همینطوری حرس می خوردم نمی دومم از چی این پسر خوشش میاد که باهاش دوسته نمی دومم چی شد که پسره رفت منم از فرست استفاده کردم و رفتم سمتش ......
پایان فصل ٤ پلیس بازی
رها وایی دلم براش تنگ شده خیلی دوسش دارم این حسی که من تازه نسبت به رهان پیدا کردم این اولین باری که من عاشق شدم نمی دونم اون چه حسی به من داره اصلا نمی دونم این بشر حسم داره وای خدا سه روز این معموریت تموم شده خیلی اخرش بد تموم شد کارن برا این که من از گلوله اکبر در أمان باشم پرید جلوشو شهید شد پسر خیلی خوبی بود رهام و که همون روز زدم تو گوشش قهر کرد از ایران رفت خیلی می ترسم دوست دارم برم دنبالش
بالاخره تصمیم گرفتم برم دنبالش تا با هم اشتی کنیم خیلی خدای محکم زدمش بیچاره فکر کنم هنوز هنگه رفتم یه سری وسایل برداشتم و از مامان خدافظی کردم و به سمت امریکا روانه شدم رسیدم فرودگاه داشتم می خوابیدم که یه نفر صدام کرد رها تو اینجا چیکار می کنی برگشتم دیدم رهام قربونش برم چقدر ته ریش بش میاد دوس داشتم بقلش کنم نه به خاطر نه ریشش به خاطر دیدن دوباره گفت چرا جواب نمی دی من:راستش اومدم که از ایران برم رهام:واقعا من :اره واقعا..........
ببخشید من به یه خانوم کنار رهام که دوست داش کنار پنجره باشه جامو دادمو رفتم پیش رهام جونم باهاش رفتیم امریکا دو تا مون به خاطر ممنوع الخروجیمون از کارمون زدیم بیرون یعنی دو تایمون بی کار شدیم رفتیم یه هتل پیدا کردیم یه اتاق گرفتیم با هم رفتیم تو اون اتاق بد بختی این که یه تخت دونفره داشت با هم توافق کردیم یه شب و با هم رو یه تخت بخوابیم فردا هم به سمت ایران بریم. وسایلم رو یه گوشه گذاشتم یه لباس راحت مناسب برداشتم پوشیدم یه ارایش ملایم کردم و رفتم بیرون البته قبلش به رهام جونم گفتم گفت خستگی در کنه اونم میاد رفتم نشستم تو یه رستوران یه دو تا پیتزا و دو تا سیب زمینیو یه نوشابه خانواده و یه اسپاگتی سفارش دادم وقتی اورد شروع کردم به خوردم دیدم همه دارن با تعجب بهم نگاه می کنن تو دلم شیش هفت تا فحش ابزار دادم و غذام رو می خوردم دیدم چند تا بچه کوچولو دارن از پشت شیشه تو رو نگاه میکن منم دلم براشون سوخت اشاره کردم بیان سه تا دیگه پیتزا و سه تا سیب زمینی و سه تا نوشابه براشون گرفتم رفتم حساب کردم و با خودم بودنشون مرکز خری دو تا پسر و یه دونه دختر بودن اسم پسرا بنی و باب اسم دختره هم نانسی بود خیلی ناز بودن رفتم براشون لباسای نو خریدم و بردمشون خونمون برام تعریف کردن که پدر و مادرشون مردن و هیچ جا و هیچ کسو ندارن منم گفتم که اینارو سر پرستیشونو می گیرم اخه خیلی دلم براشون سوخت برم شون پیشه رهام اول از این که اوردمشون خیلی نا راحت شد ولی. بد با هاشون خوب شد وهیچی دیگه بردیمشون ایران و تو ایران فهمیدیم باب سرطان داره من از این بابت خیلی ناراحت شدم اخه چرا باید اینطوری می شد
………١
یه دوماه از مردن باب می گذره نمی دونم چرا ولی حس خوبی به این زندگی جدید با بچه هام ندارم منو رهام با هم ازدواج کردیم اون یه روز اومد و ازم خواست که در باره این چیزی که می گه فکر کنم و عجله نکنم برای نه گفتن اون گفت با من ازدواج می کنی منم خیلی شیک مجلسی گفتم اره رفتم تو اتاقم و یکم ارایش کردم اسم نانسی باب رو عوض کردیم و گذاشتیم ارمیتا و اراد به دو تاشون کلمات فارسی یاد دادم دو تاشون با هام فارسی حرف میزنن. خیلی سریع یاد گرفتن. اراد:مامان رها من :بله عشق مامان اراد :بابا کی میاد همون موقع صدا جیغ ارمیتا اومد دوییدم سمت حیاط دیدم رهام افتاده رو زمین همون موقع جیغ زدم و بیهوش شدم فقط صدای تو رو خدا بلند شو شوخی کردم رهام رو شنیدم و بعد هیچ چشمام رو باز کردم دیدم رهام بغلم با چشای گریونی نشسته بلند شدم چی -رهام جونم چی شده چرا گریه می کنی هان رهام عشقم ببین من سالمم من خوبم کاش به رهام می گفتم یه موجود تو شیکمم بوده تا مراعاتم رو می کرد هه نمی دونستی حالا بدون چهار ماه پیش من نی نی دار شدم از بالا او دوم فهمیدم ولی می خواستم وقتی چاق شدم به همه بگم ولی بد بختی این که مرد و دیگه باید خبر. مرگشو بدیم رهام داشت گریه می کرد منم که دلم اندازه مورچس نمی تونم گریه عشقمو ببینم رفتم بقلش کردم این دومین بچه ای که مرده خیلی دلم براشون می سوزه رهام بقلم کرد و گفت تقصیر من بود که مرد تقصیر من بود ببخشید عشقم عذر می خوام من :نه عشقم اشکال نداره بازم بچه میاریم اونم دو تا یه پسر یه دختر اسم دخترو تو بذار اسم پسر رو من میذارم خب عشقم دیگه گریه نکن خب افرین پسر خوشکل افرین پسر طلا پاشو ایشالا دفعه بد دیدم همینطوری پرستاره داره نگام می کنه گفتم چیه چی شده پرستار:هیچی فقط به جای این که مرد به زنش دلداری بده زن به مردش دلداری می ده یه لبخند بش زدم و گفتم به تو ربطی داره عزیزم د نداره دیگه نداره اخم کرد و رفت رهام خندید و گفت در هر حال همین طوری پرویی دیگ اخم کردم و روم رو بر گردوندم رهام :قهر نکن دیگه شوخی کردم یه خانم اومد تو گفت مرخص هستم از اونجایی که فمیدم اقا رهام بله هیچ کس نگفته من بچم سقد شده به همه گفته از ترس غش کرده رفتم بیرون همه اومدن بقلم کردن خوشحال شدم انقدر طرفدار دارم به دور و برم نگاه کردم دیدم بیتا با یه شیکم جلو که داره از درد میمیره با برانک ادت نیارنش دویدن پشتشون رهام فهمید چی شده برا همین دنبالم اومد بردنش تو بخش زنان و زایمان وایسادم دیگه تو نرفتم چون بهم اجازه نمی دادن از این جلو تر برم گشتم تا ببینم مامان یا بابا رو می بینم یا نه ولی به جز یه پسر کس دیگه ای نبود رفتم سمتش سلام کردم فهمیدم شوهر ابجیم اسمش کامران بود ازش پرسیدم که چرا مامان و بابام نیستن گفت بیتا گفته پدر و مادری نداره همون طوری وایسادم یعنی چی مگه می شه من با مامان بابا زندگی کردم مخفی شون نمی کردم مگه میشه همون طوری منتظر موندم تا نینی ابجیم به دنیا بیاد
........٢
بالخره بعد از دوساعت به دنیااومد اسمش رو ارش گذاشتن وا بچه خیلی خوشگل بود وقتی به دنیا اومد مامانش برا پنج ساعت بیهوش بود منم چون شیر داشتم بهش می دادم خیلی بچه خوشگل بود بالاخره بیتا بلند شد و من رفتم تو اتاقش اول از دیدنم وحشت کرد و اعتراض کرد ولی بعدش که گفتم به خاطر اون نیومدم بهتر شد ازش پرسیدم گفت :وقتی من از اونجا رفتم مامان و بابا افسردگی گرفتن و ر شکست شدن به خاطر این که می خواستن به شکل قبل در بیان بیتا رو به کامران فروختن من از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شدم و نفریم نسبت به اونا بیشتر شد وقتی شنیدم کامران و بیتا عاشق هم هستند خیلی خوشحال شدم کامران وقتی فهمید من خواهر تنس بیتا نیستم گذاشت ببینمش خیلی پسر خوبی بود با من خوب بود وقتی بهش گفتم بچم سقد شده خیلی ناراحت شد تازه فهمیدم من دو ساعت و نیم گوگولوم رو تنها گذاشتم. برا همین دویدم سمت در خروجی دیدم پسرم نشسته و داره با تلفن صحبت می کنه خیلی اخمش توهم بود گوشی قطع کرد رفتم نشستم کنارش تو فکر بود دستم و گذاشتم پشتش برگشت نگام کرد چرا رفتی دنبالش ؟
من رفتم ببینمش بالاخره عین خواهرم می مونه دوسش دارم حامله بود؟ من:اره حامله بود رهام :از کی من: اوناهاش اونجا کنار در وایساده بالاخره دیدشو منو بلند کردو به سمتش برد پسره هنگ منو اونو نگاه می کرد رهام رو معرفی کردم و با هم دست دادن بالاخره گذاشتن بیتا بیاد بیرون اومد بیرون و به ما نگاه کرد بیشتر از همه به همسرش نگاه می کرد بهم گفت اجی معرفی نمیکنی؟ من:ایشون همسر بنده اقا رهامن مادرم و پدرم با خاله ها و دایی ام هم اونجا منتظر ما هستن راستی بیتا خانم یه روز دعوتت می کنم خونمون همه چی رو برام تعریف کنی از اول تا اخرش خب؟بیتا:اگه کامران بیاد منم میام با این حرفش کامران لبخند زد و دستش رو گرفت همون لحظه صدای داد و بیداد اومد گوش کردم به صدا صدای بچه هام بود دویدم سمت اونجا دیدم دارن داد میزنن که می خوایم مامانمونن رو ببینیم اقاهه داشت بهشون با تعجب نگاه می کرد مخصوصا به ارمیتا خیلی وروجک بود اخرم یه گاز محکم از پاش گرفت و سریع اومد پیش من ارادم که از فرست استفاده کرد محکم زد تو پاش اومد وایی بچه های منو ببین خیلی دوسشون دارم اومدن سمت مو شروع کردن به بوس کردن لپ های من باباشونم پشت من وایساده بود ارمیتا از رو کولم اوند پایین و یخ دونه محکم رهام رو زد رهام بش اخم کرد اونم رسما لباسش رو کثیف کرد شوخی کر زدم عین خیالشو نبود همونطوری تو چشای رهام نگا می کرد
........٢
پنج ماهه که بار دار شدم ایندفعه رهام نمیذاره تکون بخورم خیلی باحال بود یه اتاق گرفته بودم شبا اونجا می خوابیدم البته رهام که ولم نمی کنه چسبیده به من شبا هم که میاد پایین تخت من خیلی خوب بود حس مادرانه بالاخره ارمیتا و اراد اومدن تو خونه داشتن بازی می کردن بیرون با دوستاشو خیلی خوشکل شده بودن امسال باید اراد رو می زاشتم مدرسه میرفت کلاس اول ارمیتا هم که تازه ٦ سالش شده بود من باسه دوتاشون شناسنامه گرفتم متولد ماه اسفند خیلی با حال شده بود رهام که ٣اسفندمن٤اسفندارمیتا و ارادم ٥اسفند دو ماه دیگه من می شه ٢١ سالم رفتم اب خوردم خوابیدم چشمام داشت گرم می شد که صدایی شنیدم رفتم پایین یه نفر در حل داد اومد تو خونه تو حیاط میدیدمش داشت نفس نفس می زد اروم اروم رفتم پایین سلام کردم جواب نداد بهش گفتم کاریت ندارم یه أصلحه از تو جیبش دراورد بهش گفتم أصلحت رو بزار زمین من باردارم کاری نمی تونم انجام بدم أصلحه رو گذاشت زمین چراغ و روشن کردم یه دختر ١٦'١٧ساله بود با لباس مدرسه بو بهش نمیومد أصلحه داشت واقعا که بچه های این دوره زمون رو ببین من تو این سن بودم دنباله این چیزا نبودم که رفتم سمتش یه زخم روی گونش بود دستش رو گرفتم به بالا کشوندمش بردمش تو یکی از اتاق ها نشون دمش رو تختش یکی در و زد گفتمم بله رهام:عزیزم چرا اومدی اینجا من:فردا برات تعریف می کنم تو برو بخواب رهام:باش زود تر بخواب برا نی نی بده من:باشه رفت منم موندم با این دختر من:اسمت چیه دخی:راشاد من:چه اسم قشنگی راشاد :ممنون من:من رها هستم حالا نمی خوام فضولی کنما ولی چی شده ؟راشاد :مادر و پدر من همیشه من میزنن همیشه با هام بد بودن منم دلو زدم به دریا و فرار کردم ولی از شانس بدم نتونستم یه جایی رو پیدا کنم و به شب خوردم چند تا پسر عوضی دنبالم بودن منم دیدم در خونتون بازه اومدم تو خونه که گمم کنن رها خانم بچه من بچه دارید؟من اره عزیزم سه تا اسم یکیشون اراد یکی ارمیتا یکی ارغوان اگه دو قل. پسر دختر داشته باشم یکیشون ارغوان وعرشیا می زارم دختره اشک تو چشماش جمع شد بغلش کردم حق حق گریه می کرد ازش پرسیدم چی شده داستان زندگیش رو برام گفت :یه روز به خاطر مشکل شون تو خونه از خونه فرار می کنه از پشت می دیدمش داشت با کارن حرف میزد منم همینطوری حرس می خوردم نمی دومم از چی این پسر خوشش میاد که باهاش دوسته نمی دومم چی شد که پسره رفت منم از فرست استفاده کردم و رفتم سمتش ......
پایان فصل ٤ پلیس بازی
رها وایی دلم براش تنگ شده خیلی دوسش دارم این حسی که من تازه نسبت به رهان پیدا کردم این اولین باری که من عاشق شدم نمی دونم اون چه حسی به من داره اصلا نمی دونم این بشر حسم داره وای خدا سه روز این معموریت تموم شده خیلی اخرش بد تموم شد کارن برا این که من از گلوله اکبر در أمان باشم پرید جلوشو شهید شد پسر خیلی خوبی بود رهام و که همون روز زدم تو گوشش قهر کرد از ایران رفت خیلی می ترسم دوست دارم برم دنبالش
بالاخره تصمیم گرفتم برم دنبالش تا با هم اشتی کنیم خیلی خدای محکم زدمش بیچاره فکر کنم هنوز هنگه رفتم یه سری وسایل برداشتم و از مامان خدافظی کردم و به سمت امریکا روانه شدم رسیدم فرودگاه داشتم می خوابیدم که یه نفر صدام کرد رها تو اینجا چیکار می کنی برگشتم دیدم رهام قربونش برم چقدر ته ریش بش میاد دوس داشتم بقلش کنم نه به خاطر نه ریشش به خاطر دیدن دوباره گفت چرا جواب نمی دی من:راستش اومدم که از ایران برم رهام:واقعا من :اره واقعا..........
ببخشید من به یه خانوم کنار رهام که دوست داش کنار پنجره باشه جامو دادمو رفتم پیش رهام جونم باهاش رفتیم امریکا دو تا مون به خاطر ممنوع الخروجیمون از کارمون زدیم بیرون یعنی دو تایمون بی کار شدیم رفتیم یه هتل پیدا کردیم یه اتاق گرفتیم با هم رفتیم تو اون اتاق بد بختی این که یه تخت دونفره داشت با هم توافق کردیم یه شب و با هم رو یه تخت بخوابیم فردا هم به سمت ایران بریم. وسایلم رو یه گوشه گذاشتم یه لباس راحت مناسب برداشتم پوشیدم یه ارایش ملایم کردم و رفتم بیرون البته قبلش به رهام جونم گفتم گفت خستگی در کنه اونم میاد رفتم نشستم تو یه رستوران یه دو تا پیتزا و دو تا سیب زمینیو یه نوشابه خانواده و یه اسپاگتی سفارش دادم وقتی اورد شروع کردم به خوردم دیدم همه دارن با تعجب بهم نگاه می کنن تو دلم شیش هفت تا فحش ابزار دادم و غذام رو می خوردم دیدم چند تا بچه کوچولو دارن از پشت شیشه تو رو نگاه میکن منم دلم براشون سوخت اشاره کردم بیان سه تا دیگه پیتزا و سه تا سیب زمینی و سه تا نوشابه براشون گرفتم رفتم حساب کردم و با خودم بودنشون مرکز خری دو تا پسر و یه دونه دختر بودن اسم پسرا بنی و باب اسم دختره هم نانسی بود خیلی ناز بودن رفتم براشون لباسای نو خریدم و بردمشون خونمون برام تعریف کردن که پدر و مادرشون مردن و هیچ جا و هیچ کسو ندارن منم گفتم که اینارو سر پرستیشونو می گیرم اخه خیلی دلم براشون سوخت برم شون پیشه رهام اول از این که اوردمشون خیلی نا راحت شد ولی. بد با هاشون خوب شد وهیچی دیگه بردیمشون ایران و تو ایران فهمیدیم باب سرطان داره من از این بابت خیلی ناراحت شدم اخه چرا باید اینطوری می شد
………١
یه دوماه از مردن باب می گذره نمی دونم چرا ولی حس خوبی به این زندگی جدید با بچه هام ندارم منو رهام با هم ازدواج کردیم اون یه روز اومد و ازم خواست که در باره این چیزی که می گه فکر کنم و عجله نکنم برای نه گفتن اون گفت با من ازدواج می کنی منم خیلی شیک مجلسی گفتم اره رفتم تو اتاقم و یکم ارایش کردم اسم نانسی باب رو عوض کردیم و گذاشتیم ارمیتا و اراد به دو تاشون کلمات فارسی یاد دادم دو تاشون با هام فارسی حرف میزنن. خیلی سریع یاد گرفتن. اراد:مامان رها من :بله عشق مامان اراد :بابا کی میاد همون موقع صدا جیغ ارمیتا اومد دوییدم سمت حیاط دیدم رهام افتاده رو زمین همون موقع جیغ زدم و بیهوش شدم فقط صدای تو رو خدا بلند شو شوخی کردم رهام رو شنیدم و بعد هیچ چشمام رو باز کردم دیدم رهام بغلم با چشای گریونی نشسته بلند شدم چی -رهام جونم چی شده چرا گریه می کنی هان رهام عشقم ببین من سالمم من خوبم کاش به رهام می گفتم یه موجود تو شیکمم بوده تا مراعاتم رو می کرد هه نمی دونستی حالا بدون چهار ماه پیش من نی نی دار شدم از بالا او دوم فهمیدم ولی می خواستم وقتی چاق شدم به همه بگم ولی بد بختی این که مرد و دیگه باید خبر. مرگشو بدیم رهام داشت گریه می کرد منم که دلم اندازه مورچس نمی تونم گریه عشقمو ببینم رفتم بقلش کردم این دومین بچه ای که مرده خیلی دلم براشون می سوزه رهام بقلم کرد و گفت تقصیر من بود که مرد تقصیر من بود ببخشید عشقم عذر می خوام من :نه عشقم اشکال نداره بازم بچه میاریم اونم دو تا یه پسر یه دختر اسم دخترو تو بذار اسم پسر رو من میذارم خب عشقم دیگه گریه نکن خب افرین پسر خوشکل افرین پسر طلا پاشو ایشالا دفعه بد دیدم همینطوری پرستاره داره نگام می کنه گفتم چیه چی شده پرستار:هیچی فقط به جای این که مرد به زنش دلداری بده زن به مردش دلداری می ده یه لبخند بش زدم و گفتم به تو ربطی داره عزیزم د نداره دیگه نداره اخم کرد و رفت رهام خندید و گفت در هر حال همین طوری پرویی دیگ اخم کردم و روم رو بر گردوندم رهام :قهر نکن دیگه شوخی کردم یه خانم اومد تو گفت مرخص هستم از اونجایی که فمیدم اقا رهام بله هیچ کس نگفته من بچم سقد شده به همه گفته از ترس غش کرده رفتم بیرون همه اومدن بقلم کردن خوشحال شدم انقدر طرفدار دارم به دور و برم نگاه کردم دیدم بیتا با یه شیکم جلو که داره از درد میمیره با برانک ادت نیارنش دویدن پشتشون رهام فهمید چی شده برا همین دنبالم اومد بردنش تو بخش زنان و زایمان وایسادم دیگه تو نرفتم چون بهم اجازه نمی دادن از این جلو تر برم گشتم تا ببینم مامان یا بابا رو می بینم یا نه ولی به جز یه پسر کس دیگه ای نبود رفتم سمتش سلام کردم فهمیدم شوهر ابجیم اسمش کامران بود ازش پرسیدم که چرا مامان و بابام نیستن گفت بیتا گفته پدر و مادری نداره همون طوری وایسادم یعنی چی مگه می شه من با مامان بابا زندگی کردم مخفی شون نمی کردم مگه میشه همون طوری منتظر موندم تا نینی ابجیم به دنیا بیاد
........٢
بالخره بعد از دوساعت به دنیااومد اسمش رو ارش گذاشتن وا بچه خیلی خوشگل بود وقتی به دنیا اومد مامانش برا پنج ساعت بیهوش بود منم چون شیر داشتم بهش می دادم خیلی بچه خوشگل بود بالاخره بیتا بلند شد و من رفتم تو اتاقش اول از دیدنم وحشت کرد و اعتراض کرد ولی بعدش که گفتم به خاطر اون نیومدم بهتر شد ازش پرسیدم گفت :وقتی من از اونجا رفتم مامان و بابا افسردگی گرفتن و ر شکست شدن به خاطر این که می خواستن به شکل قبل در بیان بیتا رو به کامران فروختن من از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شدم و نفریم نسبت به اونا بیشتر شد وقتی شنیدم کامران و بیتا عاشق هم هستند خیلی خوشحال شدم کامران وقتی فهمید من خواهر تنس بیتا نیستم گذاشت ببینمش خیلی پسر خوبی بود با من خوب بود وقتی بهش گفتم بچم سقد شده خیلی ناراحت شد تازه فهمیدم من دو ساعت و نیم گوگولوم رو تنها گذاشتم. برا همین دویدم سمت در خروجی دیدم پسرم نشسته و داره با تلفن صحبت می کنه خیلی اخمش توهم بود گوشی قطع کرد رفتم نشستم کنارش تو فکر بود دستم و گذاشتم پشتش برگشت نگام کرد چرا رفتی دنبالش ؟
من رفتم ببینمش بالاخره عین خواهرم می مونه دوسش دارم حامله بود؟ من:اره حامله بود رهام :از کی من: اوناهاش اونجا کنار در وایساده بالاخره دیدشو منو بلند کردو به سمتش برد پسره هنگ منو اونو نگاه می کرد رهام رو معرفی کردم و با هم دست دادن بالاخره گذاشتن بیتا بیاد بیرون اومد بیرون و به ما نگاه کرد بیشتر از همه به همسرش نگاه می کرد بهم گفت اجی معرفی نمیکنی؟ من:ایشون همسر بنده اقا رهامن مادرم و پدرم با خاله ها و دایی ام هم اونجا منتظر ما هستن راستی بیتا خانم یه روز دعوتت می کنم خونمون همه چی رو برام تعریف کنی از اول تا اخرش خب؟بیتا:اگه کامران بیاد منم میام با این حرفش کامران لبخند زد و دستش رو گرفت همون لحظه صدای داد و بیداد اومد گوش کردم به صدا صدای بچه هام بود دویدم سمت اونجا دیدم دارن داد میزنن که می خوایم مامانمونن رو ببینیم اقاهه داشت بهشون با تعجب نگاه می کرد مخصوصا به ارمیتا خیلی وروجک بود اخرم یه گاز محکم از پاش گرفت و سریع اومد پیش من ارادم که از فرست استفاده کرد محکم زد تو پاش اومد وایی بچه های منو ببین خیلی دوسشون دارم اومدن سمت مو شروع کردن به بوس کردن لپ های من باباشونم پشت من وایساده بود ارمیتا از رو کولم اوند پایین و یخ دونه محکم رهام رو زد رهام بش اخم کرد اونم رسما لباسش رو کثیف کرد شوخی کر زدم عین خیالشو نبود همونطوری تو چشای رهام نگا می کرد
........٢
پنج ماهه که بار دار شدم ایندفعه رهام نمیذاره تکون بخورم خیلی باحال بود یه اتاق گرفته بودم شبا اونجا می خوابیدم البته رهام که ولم نمی کنه چسبیده به من شبا هم که میاد پایین تخت من خیلی خوب بود حس مادرانه بالاخره ارمیتا و اراد اومدن تو خونه داشتن بازی می کردن بیرون با دوستاشو خیلی خوشکل شده بودن امسال باید اراد رو می زاشتم مدرسه میرفت کلاس اول ارمیتا هم که تازه ٦ سالش شده بود من باسه دوتاشون شناسنامه گرفتم متولد ماه اسفند خیلی با حال شده بود رهام که ٣اسفندمن٤اسفندارمیتا و ارادم ٥اسفند دو ماه دیگه من می شه ٢١ سالم رفتم اب خوردم خوابیدم چشمام داشت گرم می شد که صدایی شنیدم رفتم پایین یه نفر در حل داد اومد تو خونه تو حیاط میدیدمش داشت نفس نفس می زد اروم اروم رفتم پایین سلام کردم جواب نداد بهش گفتم کاریت ندارم یه أصلحه از تو جیبش دراورد بهش گفتم أصلحت رو بزار زمین من باردارم کاری نمی تونم انجام بدم أصلحه رو گذاشت زمین چراغ و روشن کردم یه دختر ١٦'١٧ساله بود با لباس مدرسه بو بهش نمیومد أصلحه داشت واقعا که بچه های این دوره زمون رو ببین من تو این سن بودم دنباله این چیزا نبودم که رفتم سمتش یه زخم روی گونش بود دستش رو گرفتم به بالا کشوندمش بردمش تو یکی از اتاق ها نشون دمش رو تختش یکی در و زد گفتمم بله رهام:عزیزم چرا اومدی اینجا من:فردا برات تعریف می کنم تو برو بخواب رهام:باش زود تر بخواب برا نی نی بده من:باشه رفت منم موندم با این دختر من:اسمت چیه دخی:راشاد من:چه اسم قشنگی راشاد :ممنون من:من رها هستم حالا نمی خوام فضولی کنما ولی چی شده ؟راشاد :مادر و پدر من همیشه من میزنن همیشه با هام بد بودن منم دلو زدم به دریا و فرار کردم ولی از شانس بدم نتونستم یه جایی رو پیدا کنم و به شب خوردم چند تا پسر عوضی دنبالم بودن منم دیدم در خونتون بازه اومدم تو خونه که گمم کنن رها خانم بچه من بچه دارید؟من اره عزیزم سه تا اسم یکیشون اراد یکی ارمیتا یکی ارغوان اگه دو قل. پسر دختر داشته باشم یکیشون ارغوان وعرشیا می زارم دختره اشک تو چشماش جمع شد بغلش کردم حق حق گریه می کرد ازش پرسیدم چی شده داستان زندگیش رو برام گفت :یه روز به خاطر مشکل شون تو خونه از خونه فرار می کنه همون شب پسری به اسم سهیل پیداش می کنه میبره خونشون چند وقتی پیش هم بودن بعد سهیل عاشقش شده ازش خاستگاری کرده این بش گفته نه اون به زور میخواسته از دختر بودنش درش بیاره یه گلدون بر می داره میزنه تو سرش می گفت و گریه می کرد یه عوضی بیشور اخر از دختر بودنش درش میاره دلم براش کباب شده بود بغلش کردم دختره بیچاره بش حوله و لباس دادم وگرنه بره حمام یکی از اتاقا رو بش دادم. داشتم از پله ها می رفتم بپایین که پام گیر کرد و افتادم پایین جیغ بلندی کشیدم رهام در اتاقو محمکم باز کرد به پایین حمله ور شد لحظه احر رو هوا موندممممم چشمام ارم باز کردم دیدم راشاد منو گرفته رهام گفت این کیه گفتم اسمش راشاده برات توضیح می دم اومد بقلم کردو گونم و بوس کرد خوبی؟اره خوبم همه با هم رفتیم خوابیدیم نصفه شب گشنم شد اومدم پاشم دیدم زیر دلم درد داره داد زدممم و کمک حواستم بالخره رهام اومد تو اتاقو هول شده بود گفتم زنگ بزنه ازژانس زنگ زد اره وقتش بود شب پسری به اسم سهیل پیداش می کنه میبره خونشون چند وقتی پیش هم بودن بعد سهیل عاشقش شده ازش خاستگاری کرده این بش گفته نه اون به زور میخواسته از دختر بودنش درش بیاره یه گلدون بر می داره میزنه تو سرش می گفت و گریه می کرد یه عوضی بیشور اخر از دختر بودنش درش میاره دلم براش کباب شده بود بغلش کردم دختره بیچاره بش حوله و لباس دادم وگرنه بره حمام یکی از اتاقا رو بش دادم. داشتم از پله ها می رفتم بپایین که پام گیر کرد و افتادم پایین جیغ بلندی کشیدم رهام در اتاقو محمکم باز کرد به پایین حمله ور شد لحظه احر رو هوا موندممممم چشمام ارم باز کردم دیدم راشاد منو گرفته رهام گفت این کیه گفتم اسمش راشاده برات توضیح می دم اومد بقلم کردو گونم و بوس کرد خوبی؟اره خوبم همه با هم رفتیم خوابیدیم نصفه شب گشنم شد اومدم پاشم دیدم زیر دلم درد داره داد زدممم و کمک حواستم بالخره رهام اومد تو اتاقو هول شده بود گفتم زنگ بزنه ازژانس زنگ زد اره وقتش بود