داشتم از کنار درهای کشتی رد می شدم و دونه به دونه در هاشو امتحان میکردم اونایی که باز بود هیچی توش نبود اون یکی ها هم که هیچی انگار توش اسلحه و اینجور کوفتا از در یه اتاق که رد شدم صدای یه دختر رو شنیدم نی خواستم رد شم که اسمم رو صدا کرد با تعجب برگشتم سمت در این بیتا بود تو رو خدا نجاتم بده اجی رها تو رو خدا کمکم کن چشمام از خوشحالی زیاد برق می زد اینو مطمابودم چون هر وقت خوشحال می شدم چشمام از مشکی طوسی میشد و برق می زد اینو به دایم بودم دویدم جایی که رهام بود بلند صداش زدم رهام پیداش کردم مهران جلوم سبز شد سلام خانوم خانوما چطور نفهمیدم زنی حالا اسم دخترونت چیه تفنگم و دراوردم اگه حرفی به کسی بزنی در جا کشتمت مهران:مال این حرفا نیستی وایسا بینم تو خواهر بیتا نیستی من:بیتا بیتا کیه من که نمی شناسم ولی اون تو رو خوب می شناسه من گرفت و برد سمت اتاق بیتا در باز کرد پرتم کرد تو خودشم اومد تو بیتا تا منو دید گفت ابجی تو رو خدا نجاتم بده مهران دیدی گفتم میشناستت تفنگمو دراوردم پاشو نشونه گرفتم وبنگ مهران :چیکار می کنی دیونه رهام دوید سمت اینجا رهام:رها خوبی چیزیت نشده.من: نه .نفیسه و نادیا هم اومدند رها خوبی من:اره خوبم پشت رهام اصغر وایستاده بود تفنگ و بالا گرفتم و به رهام گفتم تکون نخوره رهام باتعجب گفت:چیکار می کنی شلیک کنی که خورده تو بازوم دوباره صدا شلیک اومد رهام چشاش رو بست تیر خورد صاف تو دست اصغر تفنگ و داد اون یکی دستش دست دیگش رو نشونه گرفتم و بنگ
.......۱
همه دارو دسته اصغر ترکوندیم و با کمک رهام کشتی و سمت ایران حرکت دادیم
..........۲
بیتا حالش خوب بود کمکش کردم از روی تخت پاشه تا لباسای بیمارستان رو از تنش در بیارم لباسشویی عوض کردم مامان و بابا با سرعت در و باز کردن و داخل شدند رفتن بیتا رو بغل کردن انگار من ادم نیستم
ً.............۳
دیگه مثل قدیما نبود مامان و بابام دیگه به من محل نمی ذاشتند منم همش با دوستایه جدیدم می رفتم بیرون منظورم نفیسه ایناس نفیسه شد بود دوست صمیمی من خیلی دختر باحالی بود همش مسخره بازی در میاورد ما هم می خندیدم رفتیم به حساب من شام خوردیم و داشتیم بر می گشتیم که یه شماره ناشناس افتاد رو گوشیم وصل کردم الو سلام رهام:سلام رهام : فردا چیکاره ای من : فردا کلاس کیفو برا بچه ها دارم رهام: باشه بعد از اون من میام دنبالت بریم یه گشتی بزنیم من باشه بهت خبر می دم خدافظ رهام خداحافظ گوشی قطع کردم رفتم تو خونه سلام بر همه هیچ کس جوابم رو نداد رفتم تو حال دیدم مهمون داریم مامان گفت سلام رها من سلام بر همه همه باهام سلام کردن و من گفتم می رم بالا لباس می پوشم میام رفتم یه سارافون لی با جوراب شلواری و یه زیر سارافونی سفید پوشیدم یه کفش عروسکی ابی هم پوشیدم یه روسریم به صورت فانتزی بستم و اومدم پایین همه اخم کرده بودند نشستم. کنارشون مامان گفت دخترم منو ببخش که بهت دروغ گفتیم من:چه دروغی دروغی به من نگفتید مادر :چرا دخترم گفتم این خانواده رو می بینی این ها مادر و پدر واقعی تو هستن حرفش برام سنگین بود چی اون خانومه گفت ببین دخترم سال ها که شما تازه به دنیا اومدی منو پدرت هیچی نداشتیم پدرت تو خونه خانم و اقایه خاقانی کار می کرد ما هم اونجا زندگی می کرد اقا و خانم خاقانی به ما گفتن که صلاحیت نگه داری تو رو نداریم چشمام دیگه هیچ جایی رو نمی دیدم افتادم رو زمین و فقط صدای جیغ میشنیدم
..........۳
چشمام رو اروم باز کردم نور خورد تو چشمام سریع چشمام بستم وقتی عادت کردم چشمام و باز کردم دیدم رهام بالا سرمه گفتم اینجا کجاست رهام :اینجا بیمارستان حالت خوبه من :اره خوبم یه پرستار اومد تو سرمو از دستم کشید خوبی دختر جون من : بله خوبم بعد از چند دقیقه همون خانم دیشبی و اقای دیشبی اومد تو اتاق من دخترم خوبی اره خوبم مادر. جان شما حالتون خوبه پدر شما چی شما حالتون خوبه هر وقت شما حالتون خوب بود منم حالم خوبه زدم زیر گریه دختره اومد ارامبخش بزنه تو سرم گفتم اگه بزنی از دستم می کنمشا دختره منصرف شد و رفت
..............۴
دخترم می خوایی با ما بریم خونه خودت اره میام خونه خودم جایی که پدر و مادر واقعیم باشن اونجام مادرم خندید و گفت قربونت بشم من برم زنگ بزنم خاله و عمو دایی هاتو عمه هات بگم شب بیان خونمون تو رو ببینم راستی مامان اقا رهام اینجا چیکار می کردن دختر رهام خان پسر خواهر بنده هستند ایشون هستند که گفتند شما هنوز زنده هست من:مگه به شما گفتن که من مردم اسم مادرم راهیل بود اسم پدرم هم رهاب بود خواهر و برادری هم نداشتم رفتم تو خونه اقا و خانم خاقانی جلو خانم خاقانی وایسادم یه چک خابوندم تو گوشش ازم معذرت خواهی کرد رفتم تو اتاق لباسامو برداشتم و کردمش تو چمدون پاشدم و به پایین
از بیتا خداحافظی کردم و رفتم وسوار ماشین رهام شدم حرکت کرد رهام میشه بریم دوردور بعد ساعت ۵بریم خونه رهام خندید و گفت می خوایی بری بیرون من:اره می خوام رهام:باشه بریم با هم رفتیم تو یمبا ورتی چرک بلند تازیر زانو هام اونجا بود اولش تنگ بود و اخرش بلند روشم با مروارید های سفید روش کار شده بود ست کیف و کفش و جواهرات داشت وشگل بود رفتم تو پولی که تو حسابم بود خیلی زیاد بود رفتم گفتم چند فروشنده با عشوه گفت این۷۰۰۰۰میلیون فکر نکنم پولشو داشته باشی کارتمو گذاشتم رو میزش با تعجب نگاهم کرد چیه خوگل ندیدی دختر گفت وا دیونه پر خاش گر گفتم بدو زود بکش کار دارم کارت کشید و پول برداشت لباس و دسته بندی کرد و داد دستم منم برش داشتم و رفتم نشستم تو ما شین رهام گفت خوب حالش رو گرفتی خندیدم به سمت خونه حرکت کردیم رسیدیم چه خونه خوشکلی بود گلای رز خیلی خوشگل خودنمایی می کردند یه تاب اون گوشه بود جلوم سنگ ریزه بود بعد پله می خورد به سمت بالا رفتم تو خونه خونه خیلی خونه قشنگی بود رفتم پیش مامان راهیل بوسش کردم اونم بوسم کرد و گفت اتاقم بالا ست ست اتاقم صورتی طوسی بود تختم طوسی بود پردم هم طوسی بود با فرشم بقیه صورتی بود لباس صورتی چرکمو پوشیدم با ستش یه ارایش صورتی کردم وسایلمو گذاشتم تو کمدو رفتم پایین به مامان گفتم خوشگله لباسم گفت شما هر لباسی بپوشید بهتون میاد گل دختر خندیدم رفتم دوباره بوسش کردم با اومد تو خونه گفت سلام گل دختر سلام بابایی رفتم به دو سمتش یه ماچ محکم از صورتش کردم گفتم خوشگل شدم یه بوس از گونم کرد گفت گل دختر هر لباس بپوشه بهش میاد خندیدم و رفتم نشستم رو مبل یه اهنگ گذاشته بود از خود بی خود شدم و پاشدم رقصیدن باا مامان داشتن به می خندیدن هنوز نمی دانستند دخترشون چه عجوبه ای رفتم جلو دست مامان و بابا رو کشیدم سمت خودم ۲۰روز دیگه عید بود خیلی خوشحال بودم چون مامان و بابا گفتن می ریم فرانسه و نیام تازه فهمیدم بابا پلیس و شوق پلیسی رو از بابا به ارث بردم وقتی به بابا گفتم از خوشحالی بال دراورده بود مهمونا اومدند ۲تا خاله ۱دایی ۱عمه ۲عمو داشتم عمو هام دوقلو بودند خاله ها هم دو قلو بودند خاله ها و عمو هام با هم ازدواج کرده بودند ۲تا شونم دوقلو پسر و دختر داشتند دایم با عمم نامزد بودند خیلی باحال بودن همشون اخه رهام یه پسر شبیح خودش اونجا بود اومد نشست کنارم چطوری تو خوبم تو چطوری منم خوبم رها من:بله باید بریم یه معموریت دیگه داریم این دفعه باید به عنوان زن و شوهر اونجا حضور داشته باشیم من: وایی ما چجوری وارد می شیم رهام :ما می ریم می گیم میخواهیم باشما توی کارتون شریک شیم رها :اگه گفتن نمیشه اون وقت چی باید چیکار کنیم رهام: اون وقت مابهشون مقدار زیادی پیشنهاد میدهیم اونا هم که پول پرست قبول می کنند . رها :اهان قانع شدم که همون لحظه خاله راحله یا همون مامان رهام صداش کرد و رفت چند لحظه بعد یکی کپی رهام کنارم نشست باهاش سلام و احوال پرسی کردم و بهش گفتم راستی چرا تو مثل باباتو داداشت پلیس نشدی یهو پقی زد زیر خنده گفتم :اروم تر برادر چرا این جوری میخندی گوشم کر شد گفت :این رهام خره بهت نگفته من داداشش نیستم اون یه خواهر قل داره منم یه خواهر قل دارم خواهرای ما شبیه همن مادو تا هم شبیه همیه مادوتا پسر خاله ایم از تعجب دهنم باز مونده بود که پسر خاله شبیه همن به جای قل ها رامان یا همون شبیه رهام گفت دهنتو ببند مگس میره توش راستی بیا بچه ها رو بهت معرفی کنم . بعدشم بلند شدم منم به تبعیت از اون بلند شدم رفتیم توی جمع دختر و پسر رامان به یک دختر که کمی شبیه رامان بود اشاره کرد و گفت:این خواهر قل من ریماست ریما یه دختر قد بلند با چشم و ابروی مشکی وموهای مشکی بود دختر خیلی ساده ای بود. باهاش سلام علیک کردم ودست دادم بعد رامان به من گفت :این دایته اسمش رامبده پسر خوش هیکلی بود جذاب در عین حال چشم و ابرو مشکی و قد بلند بعدش من را با دوتا خانوم شبیه نشون داد تا اومد حرف بزنه گفتم :شما باید خاله های دوقلو من باشید دو تاشون همزمان گفتند :اره بعدم دوتاشون با هم خندیدن همرو به من معرفی کردن شب شد قرار شد رهام و رامان و ریما و روناک بمونن تا صبح با هم بیدار بودیم منم زنگ زدم نفیسه و نسرین هم اومدن نگاه رامان به نفیسه یه جوری بود
۵.......
امروز یک هفته از اشنایی من با خانواده جدیدم میگذره ومن هروز به ان ها وابسته تر می شدم .امروز قرار بعد از یک هفته مرخصی همراه با رهام به سر کار میرم امروز برای من روز مهمه ای چون قرار مارو برای ماموریت آماده کنن تا پس فردا بریم ماموریت با میس کال رهام از فکر و خیال بیرون اومدم وسریع اومدم دو پر تا اعصاب رهام خش خشی نشه. درو باز کردم و رهام را دیدم که به جنسیس کوپه ی مشکیش تکیه داده بهش سلام کردم اونم با سر جوابم رو داد .ناگفته نماند که خونه رهام اینا کوچه بالایی ماست به خاطر همین هم هست که مییاد دنبالم.باهم به سمت کلانتری حرکت کردیم توراه هیچ حرفی بین من و رهام رد و بدل نشد که یهو ماشین ایستاد به سمتش برگشتم که دیدم زل زده به من بهش گفتم:چیه چرا وایسادی تو چشام زل زد و گفت : می خوام یه چیزی را باهات در میون بزارمگفتم:خب بگو گفت : مراقب خودت باش من در قبال تو مسولیت دارم باسر جواب دادم خب
.....۶
منو ر به کلانتری رسیدیم و به اتاق سرهنگ پایدار رفتیم بعد از احترام به ما اشاره کرد بشینیم و بعد از تعمل گفت : این ماموریت بسیار مهم وخطر ناکه و با همه ماموریت ها فرق می کنه چون شما دارین می رین تو خطر ناک ترین باند قاچاقچی و همینش هم ریسک بزرگی وبعد ادامه داد امروز مشخصات جعلیتون به داده میشه بعد یه پلاستیک روی میز گذاشت و به رهام اشاره کرد تا پلاستیک رو برداره تپی پلاستیک شناسنامه کارت ملی پاس جعلیمون
بود شناسنامه دختره که من باشم به اسم انا همتی و شناسنامه پسره که رهام باشه تیرداد همتی بود قبل از این که حرفی درباره تشابه فامیلی هامون زده شه گفت :شما دوتا دختر عمو و پسر عمو هستید علاوه بر این که زن و شوهرید رفتیم تا گیریم شیم تو چشمام لنز طوسی گذاشتن یه خاله گوشتی کوچولو هم روی گونم گذاشت مو ها هم که کمی بلند شده بود برام چتری زد وقتی پرده رو از رو ایینه کشید باورم نشد که این منم
وقتی اومدم بیرون و به رهام نگاه کردم چند دقیقه به هم زل زدیم باورمون نمیشد که این همه تغییر کردیم. بعد هم به دستور سرهنگ پایدار رفتیم تا صیغه بینمون رو تمدید کنیم اون هم به مدت یک سال حالا من چطوری این خشک مغرورو تحمل کنم اون هم یک سال وای خدا جون بخیر بگذرون سوار ماشین خوشکله ی رهام شدیم و رفتیم خونه ما تا من وسایل جمع کنم اخه قرار از امشب بریم توی هتل تا زمان موئد وقتی وارد خونه شدم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :شما دو تا زن مرد غریبه تو خونه ی من چیکار میکنید .منو رهام از خنده غش کرده بودیم که مامان داد زد ایوای دزد بعد رفت یه چوب ور داشت و دنبال گرد ما بدو مامان بدو تا این که نفسم بند اومد و وایسادم و همه چیزو برای مامان تعریف کردم مامانم که از خجالت گونه هاش سرخ شده بود گفت بشینید خسته اید براتون شربت بیارم بعد رفت تو اشپزخونه بعد از چند دقیقه با دوتا شربت برگشت ویکی شو به من تعارف کرد منم یکی رو برداشتم ولی رهام از اون جایی که خیلی لوسهبه مامانم گفت :بزارین رو میز تا بعدن بخورم بهد نا تموم شدن حرفش لیوانشو سر کشیدم به همین زیبایی به همین خوشمزگی مامانمو رهام دهناشون باز مونده بود و من با دیدن این حالت پقی زدم زیر خنده بعد از چند لحظه اوناهم خندیدن بعدشم من رفتم تا ساکمو جمع کنم دیگه نفهمیدم چی شد حالا ولشکن بهد از نیم ساعت بایک چمدون دوازده کیلویی به.سمت پله ها رفتمو دادزدم روهی اونم گفت هان منم در جواب گفتم : هان نه بله بعدشم از نرده هاسرخوردم واومدم پایین مامانم که همیشه از این کار بدش میومد چشم غوره رفت من :روهی بیا برو چمدون منو از بالا بیار جون مامان راحلهت رهام :به من چه ربطی داره من :تو رو خدا ..
رهام ...........۷
وقتی گفت تو رو خدا خندم گرفته بود ولی می خواستم غرورم رو حفظ کنم گفتم:کجاست ساکت رها :بالا پله ها رفتم بالا یه چمدون بزرگ اونجا بود خندم گرفته بود اخه دختر تو چرا اینجوری چمدون رو برداشتم انقدر سنگین بود که خدا می دونه به پایین رفتم رها منتظر بود بهش گفتم : تو این سنگ گذاشتی انقدر سنگینه رها : به تو چه چی تو اینه اخم کردم و رفتم چمدون رو گذاشتم تو ماشین و حرکت کردم داشت همینطوری نگاهم می کرد وایسادم گفت چرا وایسادی سیر شدی گفت :من که چیزی نخوردم .چرا خوردی تو منو خوردی از بس نگاهم کردی شروع کرد به خندیدن دختره دیونس به هتلی که قرار داشت توش یه هفته اقامت داشته باشیم رفتم اونجا جایی بود که باید با اکبر اشنا میشدین البته ما اون رو می شناختیم اون ما رو بشناسم
خلاصه به هر زوری بود خودمون رو به هتل اکبر رسوندیم و رفتیم تو اتاق تا اماده شیم برا مهمونی شب رها یه لباس صورتی باکفش کیف ستش پوشید منم یک کت شلوار طوسی با پیراهن طوسی و کروات صورتی درتده بودیم . یکمی که دقت کردم دیدم لباس رها خیلی بازه یعنی خیلی خیلی لختی اخم کردمو با غیض بهش گفتم: یه چیزی رو دستات بنداز و روژلبتم کم رنگ تر کن تو چشام زل زدو گفت:نمیخوام نمیکنم می خوای چیکار کنی منم عصبانی شدم. رفتم یه دسمال اوردم گذاشتدستش لباش پاکش کردم .
........۷
رها
وقتی بهم گفت روژت رو پاک کن خودم هم می خواستم پاکش کنم ولی دوست داشتم یکم اذیتش کنم یه لحظه تو ذهنم اومد الان عین این رمانا های عاشقانه میاد بوسم می کنه خندم گرفته بود از این فکر ولی نخندیدم رفت یه دستمال اورد و پاکش کرد . رفت پایین منم رفتم کت ست لباسم رو اوردم و پوشیدم تی رفتم پایین تو چشمای رهام تحسین موج می زد بهش لبخند زدم و رفتم کنارش اروم زیر گوشم گفت : افرین دختر خوب حالا شدی اون دختری که من دوسش دارم . تا اینو گف تچشمام اندازه ی نلبکیی شد اب دهنمو قورت دادم وبه دختر پسر هایی که جلوم توی پیست رقص میرقصیدن خیره شدم یک هو دلم خواست جای اون ها منو رهام بودیم این نگاه حسرت دار من از چشم رهام دور نموند و گفت :میخوای بریم برقصیم با شادی گفتم اره رهام گفت ولی من اصلا حوصله این جلف بازی هارو ندارم بادم خالی شد .همون لحظه گفت ولی رقص با تو یه چیز دیگس دلم می خواست بپرم بقلش بوسش کنم جلو خودم رو گرفتم دستم رو گرفت و برد پیست رقص تا باهم برقصیم بعد از یه خورده رقص نشستسم تا اومدم عرق روی پیشونیم رو پاک کنم یه پسر خوشگل خوش هیکل بهم پیشنهاد رقص داد منم که تازه قر تو کمرم ازاد شده بود دستمو توی دستش گذاشتم تا با هم برقصیم به پیست که رسیدم برگشتم تا رهام رو ببینم که دیدم نیست منم بی خییال شروع کردم به رقصیدن بعد از چند دقیقه که تو اوج رقص تانگو بودیم به نفر دستمو از پشت کشید برگشتم دیدم رهام که داره باچشای خمار بهم نگاه میکه ودستمو میکشه منم به اجبار به دنبالش راه افتادم منو برد به گوشه وبهم گفت منو تو اومدیم ماموریت نه این که خوش گذرونی تازه یادم اومده بود گفتم خوب الا که بیکار هستیم چیکار کنم هیچی با اون لنزت هر چی می دونی عکس بگیر من:باشه هر چی می تونستم عکس گرفتم بالاخره یه پیر پاتال پاشد اومد پایین من فهمیدم کریمه تا منو دید یه لبخند چندش با اون دندونای زردش بهم زد منم یه لبخند گله گشاد بش زدم تا بهش خندیدم رفت تو اسمونا اومد پیشم این اولین باری که من شما رو اینجا می بینم من تازه فهمیدم اینجا وجود داره یه دختری اومد کنارش من خودم رو معرفی کردم اما هستم همتی هستم ایشون هم همسرم هستند اقا تیرداد تیرداد با هاش دست داد گفت :من جیسون هستم این هم دخترم جسیه دختر یه دختر لوس بود که از اول. به رهام نشون می داد رهام هم بهم گفت تو رو خدا از دستم ناراحت نشو من :برا چی. رهام: حالا می فهمی رفت دو دقیقه بعد جسی رو تو بغل رهام دیدم نمی دونم چرا بغض کردم ولی هیچی نگفتم یه پسره با مزه اومد سمتم با یه لحجه با حال گفت افتخار اشنایی می دی منم گفتم :انا هستم ۲۰سالمه پسره:من کارن هستم ۲۳ سالمه من: .کارن :بله .من :دوست دختر نداریی کارن: نه ندارم تو چی من :من ازدواج کردم .کارن:همسرت کجاست ؟اوناهاش داره با جسی می رقصه .اخماش رفت تو همنت جسی بس همه تور پهن می کنه من:اره
خیلی دوست داشتم حاله این جسی رو بگیرم ولی تو معموریت بودیم کارن:میایی با هم برقصیم من اینکارن هم خوشگل بودا می تونستم با هاش ازدواج کنم یه غمی تو چشماش بود یه غم سنگینی که خود به خود ناراحتم می کرد رفتیم وسط یه اهنگ اروم گذاشتن سرم رو تو شونهی کارن گذاشتم با هم اروم می رقصیدیم اهنگ که تموم شد ازش جدا شدم دیدم یه نفر منو کشید به سمت خروجی برد من داشتم می فتادم که گرفت افتادم تو بغلش تو چشمام نگاه کرد لباش رو گذاشت رو لبام چشمام اندازه یه بشقاب نه دیس شد سریع خودم رو ازش جدا
کردم وبهش گفتم داری چی کار میکنی با چشمای خمار بهم نگاه کرد اومد تا حرف بزنه بوی گند الکلو احساس کردم فهمیدم اقا چشم منو دور دیده رفته مشروب خورده . از کنارش گذشتم ورفتم گوشه ای کز کردم وبایاداوری بوسه رهام ضربان قلبم رفت بالا نمیدونم جدیدنا با هر حرکت رهام این طوری میشم. باتکون های دستی جلوی چشمم به خودم اومدم کارن نگران داره نگام می کنه منم برای این که از نگرانی دربیاد یه لبخند زدم دو سه بار دیگه رقصیدن و امشب مهمونی تموم شد رفتم تو اتاقم که بهم داده بودن رهام بعد از این که من اومدم اومد تو اتاق رفت اب یخ زد تو صورتش اومد لباس اوض کرد اومد کنارم رو مو کردم اونور صدام کرد من:بله رهام : خب تقصیر خودت بود دیگه کجاش تقصیر من بود ؟تو بودی که رفتی با این دختر چلغوز رقصیدی به من چه خب منم حوصلم سر رفته بود کارن اومد با هم رقصیدیم رهام :از کی باش اشنا بودی هان اصلا می دونی اون مرتیکه کیه که با هاش می رقصی من:خب چیکار می کردم وایمیسادم تو و اون دختره نگاه می کردم چی پیش فکر داری درباره کارن اینطوری حرف می زنی یکی محکم زد تو دهنم چشمام پر اشک شد لباسمو اوض کردم تا خواستم برم بیرون دستم رو گرفت -کجامیری به تو چه -به من چه ؟من شوهرتم و بهت اجازه نمی دم از خونه بری بیرون یکی محکم زدم تو پاش با پام در باز کردم گوشیم رو برداشتم بودم زنگ زدم کارن .
رها :الو
-سلام بفرمایید
انا هستم
-چیکارم داری انا
من جایی رو ندارم شب بخوابم
-باشه فهمیدم الا دمه هتلی اره دم هتلم وایسا اومدم دنبالت
منتظرم
وایسادم تا بیاد یخ ال نود جلوم وایساد فکر کرد کارن سر مو کردم تو ماشین که یه پسر بیشور توش بود گفت اوف
منم گفتم اوه اوه بو بد میاد بوی تو زد حال خورد گفتم پسرک بر پی کارت اونم گفت هر چی تو بگی و رفت عجب ادمایی پیدا میشه ها کارن اومد و سوار شدم و رفتیم برد منو خونش یه خون نقلی با دو تا اتاق اونجا بود رفتم تو اتاقی که بم گفت همونجا خوابیدن صبح که بیدار شدم دیدم کنارم نشسته و داره با پر میزنه به دماغم بلند شدم گفتم تو این خونه چیزی پیدا میشه ادم کوفت کنه صبحانه اورد و دو تامون با هم شروع به خوردن کردیم
..........۹رهام
دو روزه خونه نیومدهدارم دیونه میشم معلوم نیست کجا رفته همه جا رو گشتم واقعا پشیمون شدم از زدنش راست می گفت زیاد روی کردم رفتم تو اتاقش یعنی این بشر خیلی وسواسی اتاقش تمیز تمیز بود رفتم کیفشو برداشتم خالیش کردم توش یه عینک افتابی یه کلید یه دفتر که قفل داشت کلیدشم همینجا بود یه لنز یه چاقو یه برس انقدر تو کیفش وسیله بود دفترش رو برداشتم از اول تا اخرش رو خوندم نصف این دفتر درباره من بود من داشتم به این دختر علاقه مند می شدم حالم خیلی بد بود زیر چشمام پف کرده بود لاغر شده بودم یهو فکرم رفت سمت کارن مجبور بودم برم از جسی بگیرم یه دختر چندش اویزون رفتم سمتش از اومدنم خوشحال شد و اویزون من شد بهش گفتم کارن رو می شناسی گفت اره میشناسم ادرسش رو داری؟اره. دارم می خوایی چیکار بهت می گم فقط ادرسش رو بده بهم گفت باشه . ادرس و داد و من به اونجا حمله ور شدم ماشین روشن کردم و رفتم رسیدن همون موقع درش باز شد و کارن و عشقم اومدن بیرون یه لحظه رگ غیرتم باد کرد ولی خودم رو کنترل کردم تو چشایی زندگی من یه غمی بود زیر چشاش پف کرده بود زیر چشای کارن هم پف کرده بود دوتاشون رفتن پارک کارن رفت بستنی بگیره من دویدم سمت رها از پشت گرفتمش وقتی برگشت از تعجب چشاش اندازه دیس شد نگام کرد و گفت تو ت تو این این جا چیکار می کنی خندیدم گفتم هر جا باشی پیدات می کنم