بانو ارکیده.....
بانو ارکیده.....
یادم نیست دقیقا کی از عنوان بانو خوشم اومد اما همیشه دوستش داشتم، فکر کنم اولین بار مامان بزرگ دختری بود که بهم گفت "بانو خسته نباشی" و لذت شنیدن اون جمله هنوز یادمه، ولی خودم رو کنترل کردم تا نفهمه چقدر از شنیدن این لقب خوشحال شدم. بعد از اون همیشه دوست داشتم بابای دختری من رو با این عنوان خطاب کنه فقط اون و نه هیچ کس دیگه، ولی چه فکر عبثی.... وقتی من به این جزییات فکر میکردم اون تو ذهن ش به فکر عشق بازی با عشق زندگیش بود نه من..... و حسرت این عنوان همیشه با من بود شاید به جز یه مقطع خیلی کوتاه از زندگیم..... روزهای زیادی گذشته و من خیلی چیزها یاد گرفتم، یاد گرفتم که اگر چیزی را دوست دارم خودم برای خودم بخرم نه اینکه منتظر باشم تا یه شاهزاده با اسب سفید پیدا شه و اتفاقا انقدر باهوش باشه که بدومه من دقیقا دلم چی می خواد، مثل چند وقت پیش که دلم یه دسته گل بزرگ ارکیده سفید و صورتی می خواست و خودم کل شهر رو گشتم و بالاخره پیداش کردم و برای خودم خریدم و کلی هم از دیدنش لذت بردم، حالا حکایت همین عنوان بانو است که تصمیم گرفتم خودم از امروز با این عنوان خطاب کنم بانو ارکیده،.... یعنی راستش من و دوست آیینه ای م با هم این تصمیم رو گرفتیم. و به نظرم تصمیم خوبیه، یه خوبیش این که یکی از حسرت های دلم کم میشه، به همین راحتی، به همین سادگی...... دارم فکر میکنم که دل من چه حسرت های کوچکی داشت که روزگار از من دریغ کرد...... ولی مهم این که من واسه هر مشکلی یه راه حلی پیدا میکنم چون من بانو ارکیده هستم.
همین
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |