و ما هم روزی یکبار اشک میریزیم ...
و ما هم روزی یکبار اشک میریزیم ...
هر روز که با خون و بدن های آسیب داده سر و کار داشته باشی نگاه کردن و لمس داخل بدن برات یه امر عادی حساب میشه . اینقدر عادی که نه از ناهار از خوردن تو تریای اتاق عمل میافتی و نه دیدم فوتبال با تلویزیون اتاق عمل شماره دو تو شیفت شب ...
خیلی ها فکر میکنن قلبهای ما سخت شده ، احساساتمون از بین رفته و یه هاله سنگی اطراف روحمون رو فرا گرفته . ولی من هنوز با دیدن بدن سوخته تازه عروسی که فقط چند روز از بهترین شب زندگیش میگذشت اشکهام از کنار گونه ام سر خورد و آروم آروم پایین افتاد . اینقدر برام دردناک بود که اتاق رو ترک میکنم و میرم به سمت رختکن تا خودمو خالی کنم . این اتفاق هر روز تکرار میشد و اتاق هشت از صبح صدای ناله زنی رو میشنید که تمام بدنش پر بود از پانسمان های سوختگی . تمام پرسنل بالای سرش جمع میشدن و برای سلامتیش دعا میکردن و جراح عمومی با نا امیدی تمام بدن دخترک رو تحویل خانواده میداد تا فردا دوباره این مراحل تکرار بشه و من مدام صدای ناله هاش توی گوشم بود . صدای لرزونش که میگفت بذارین بمیرم با این قیافه کسی من رو قبول نمیکنه و ما مدام بهش امید میدادیم ...
فضا خیلی گرفته بود ، روز پنجشنبه آخرین پانسمانش بود و از پرسنل اتاق خبرهای خوبی میشنیدیم . از روز کنجکاوی دوباره بهش سر زدم و اینبار خیلی جلوی خودم رو گرفتم . هنوز درد میکشید و ناله میکرد . زخمهاش بهتر شده بود و آزمایشاتش رو به بهبودی بود . همه خوشحال بودیم از اینکه دوباره به آغوش همسرش برمیگرده . برمیگرده و خداروشکر میکنه که هنوز فرصتی برای نفس کشیدن هست . از اتاق بیرون زدم و ته دلم آروم بود . خداروشکر میکردم که معجزه شده و خدا به فریاد دل مادرش رسیده . وقتی داشتم از جلوی در اتاق عمل رد میشدم خانواده گریونی دوره ام کردن . مادری که چشمهاش رنگ نداشت و پسر جوونی که از شدت گریه های این چند روزش توان حرکت نداشت . دستشون رو گرفتم و بهشون اطمینان خاطر دادم . از مهارت جراح و قدرت بدنی دخترشون گفتم و تمام سعیم رو به کار بردم تا کمی هم که شده آرومشون کنم .
همه چیز خوب پیش میرفت ، خیلی خوب . تا اینکه شنبه صبح اتاق چراغ اتاق هشت خاموش بود . از پشت در نگاه کردم و چیزی جز تاریکی ندیدم . دلم لرزید . خودمو به استیشن رسوندم و پرس و جو کردم . مریض اتاق هشت ؟ امروز صبح ...
دنیا روی سرم خراب شد . تمام بدنم یخ کرد . چرا ؟ همه چیز خوب پیش میرفت که ! عفونت ! لعنت به عفونت ! تمام روز رو درگیرش بودم و دل و دماغی برای کار نداشتم . من اون دختر رو نمیشناختم . حتی بعد از فوتش فهمیدم علت سوختگیش چی بود . ولی هر چی بود میدونم اون روز ، تو آشپزخانه ، وقتی قابلمه پر از روغن رو روی گاز گذاشته بود تا برای اولین بار برای خانواده همسرش غذا درست کنه ، به همه چیز فکر میکرد جز برگشتن قابلمه روی بدنش و سوختن با همون غذایی که با تمام عشق مشغول درست کردنش بود ...
تقدیر و سرنوشت رو فقط خداوند میدونه . اونه که قدرت بی انتهای جهان هستی توی دستهاشه و هر بنده اش رو به روشی امتحان میکنه . یکی رو به دردناکترین شکل و دیگری رو با ناز و نعمت و حکمت همه اینهارو فقط خودش میداند و بس .
ما هم گاهی اشک میریزیم ، توی خلوت ! وقتی که لباس اتاق عمل به تن نداریم . روزی هزاران نفر به ایش شکل از دنیا میرن و برخورد با این قضایا روحی قوی و البته کمی سنگدل به قول شماها میخواهد . خداوند به مادرش ، مادرش و باز هم مادرش صبر و تحمل و گرد فراموشی رو به دل همسر نازنینش عطا کنه ...
دل نوشتـــ :
خدایا چنان کن سرانجام کار ، که تو خشنود باشی و ما رستگار ...