قرار عاشقانه...
قرار عاشقانه...
بلوز سفید تمیز و قشنگی با یک دامن سرخ تنش بود.
جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.
گفتم ː مزاحم شدم.جایی می خوای بری…؟.
گفت ːجایی که نه اما…....حرفش را نصفه گذاشت.
موهایش را بافت و پشت سرش انداخت.
همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.
ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم.
نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.
بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.
گفت :یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی…
وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من
نشست تصمیم گرفتم بروم.
گفتːکجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط
ساعت 05ː12 دقیقه قرار دارم…..
بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت 05ː12 دقیقه بود.
سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم
با چه کسی قرار دارد… .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |